همین جوری های جمعه ناک همیشگی

حالا که نوشتن هم دیگر راه فرار نیست، سکوت تنها انتخاب است. با این همه دلم می خواست می دانستی. تمام انچه که می خواهم به زبان بیاورم را. تمام آنچه نمی توانم و انگار اصلا نمی شود که به زبان بیاورم. تمام آنچه هنوز نه واژه ها پاسخگوی معنایش هستند نه ذهن می تواند توصیف گرشان باشد. تنها می تواند در خودش فرو برود و فکر کند لابد از جمعه است که دلم گرفته یا اینگونه ام که نامش را نمی دانم چه می شود گذاشت. و باز تمام ...های بی جمله ی بی پاسخ، ذهن و دل و تمام وجود را تسخیر بهتشان کرده اند. 

من در یک دشتم. خیره به دنیایی که یک دشت پربهت بی انتهاست... 

پ.ن. دلم می خواست دنیا تمام شود. انتظار چیزهای بزرگ سخت است. کودکم هنوز.

پ.ن. از سوءتفاهم خسته ام. از کلمه، از رسم و رسوم. از نزدیکی های دور و حتی دورهای نزدیک. شاید هم از جمعه!

بی‌...ای


حرص می‌خورم. از دست هر کسی و هر چیزی تو این جامعه. بیشتر از همه از نقص‌های خودم. که کج و کوله بودن‌ها و کج فهمی ها و بد عمل‌ کردن های خودم و دیگران رو به چشمم پررنگ تر می‌کنه. 

چرا دلی که می تونست تنگ باشه، عصبانیه؟ این نشانه نیست؟


پ.ن. دلم برای اینجا تنگ میشه و نمیشه.