اینجا چراغی روشن است...
شبهای نیمه ی شعبان چیزی شبیه سوسوی چراغ نفتی، یا بازیگوشی شادانه ی یک رشته چراغ، در دلم بی قراری می کرد. شادی عمیق و غم توامان. مثل فیلم بوی پیراهن یوسف. مثل احساس منتظری که با تمام بی پایانی های انتظار دلش روشن است. امسال فقط سلام و اشک مانده و انگار امیدواری های چراغی که روشن بود گم شده است.
نمیدانم چرا.
چیزی از درونم می گوید صبر کن. هنوز به نیمه نرسیده، و کسی دیگر آرزو می کند ای کاش نیمه ی شعبان شنبه باشد. یک روز بیشتر برای آماده بودن. کم است اما ...
اضطراب دارم.
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۳ ساعت 17:52 توسط من
|