از زندگی

این دومین بچه ایه که تو روزای اخیر می بینم و درست عیییین مامانشه. چهره. اخلاق. میزان کنجکاوی. سرتقیت! حتی از چهره شون میشه همون خصوصیات رو خوند. تعجبی نداره وقتی همکار شیطونمون از شیطنت و لجبازی بچه ش می ناله. خودش حواسش نیست، ماها می دونیم!

همیشه فکر می کنم چه بد که بچه ی آدم، مثل خود آدم میشه. ولی شایدم چه خوب، که مجبور میشی از خیلی سال قبل فکر کنی همین حالا باید تغییر کنم. اصلا ببینی که اونی که باید تغییر کنه تویی. همیشه اونی که باید تغییر کنه تویی. هر خصوصیت و اخلاق و رفتار و نگرشی که رو اعصابته. درست مثل ازدواج. هر چی کارت بیشتر گیر خودت باشه، بیشتر به یه آدم دیگه گیر میدی و کمتر می تونی مشترک زندگی کنی.

پ.ن. کاش فرصت داشته باشم قبل چنین تجربه ای، یه کم بیشتر اونی بشم که می خوام. اونی بشم که می تونه. و اونی بشم که می بینه و فکر می کنه و برنامه می ریزه و بقیه ش رو می سپاره به صاحبش.

خبر خوب برای دنیا

وسط هیاهوی انتخابات در حالی که خبری از کودکان سرطانی می خوانم که بوسیدن و پرسیدن آرزوهاشان ممنوع است، این تیتر را می بینم: "خبر خوب برای دنیا؛ زنی مبتلا به ویروس زیکا کودکی سالم به دنیا آورد"

خبر خوب برای "دنیا"

"دنیا"...

با خودم فکر می کنم راست می گوید؛ همینقدر می ارزد.

بعد این همه سال...

نمی دانم آمده ام بگویم «هیچ وقت خودت را یک هویی پرتاب نکن وسط خاکستر روزهایی که آرزوهایش مرده اند»، تا ببینی چطور آتش از زیر سالها خاکستر سرد سر بر می آورد، یا آمده ام بگویم «خودت را پرتاب کن وسط رویاهایی که مرده اند. غمگین نبینشان. مدتی با آنها اشک بریز. خود روزهای رفته ات را زنده کن و بعد، نمی دانم چطور اما، خداحافظی کن»

انگار که هیچ چیز برای همیشه از وجود آدم نمی رود.

نیامده بودم اینها را بگویم اما. آمده بودم ببارم و آتشم را خاکستر کنم. 

پ.ن. هیچ گرینده ای(!) قدر نعمت اشک را، تا از دست نداده، نمی داند.