از زندگی
این دومین بچه ایه که تو روزای اخیر می بینم و درست عیییین مامانشه. چهره. اخلاق. میزان کنجکاوی. سرتقیت! حتی از چهره شون میشه همون خصوصیات رو خوند. تعجبی نداره وقتی همکار شیطونمون از شیطنت و لجبازی بچه ش می ناله. خودش حواسش نیست، ماها می دونیم!
همیشه فکر می کنم چه بد که بچه ی آدم، مثل خود آدم میشه. ولی شایدم چه خوب، که مجبور میشی از خیلی سال قبل فکر کنی همین حالا باید تغییر کنم. اصلا ببینی که اونی که باید تغییر کنه تویی. همیشه اونی که باید تغییر کنه تویی. هر خصوصیت و اخلاق و رفتار و نگرشی که رو اعصابته. درست مثل ازدواج. هر چی کارت بیشتر گیر خودت باشه، بیشتر به یه آدم دیگه گیر میدی و کمتر می تونی مشترک زندگی کنی.
پ.ن. کاش فرصت داشته باشم قبل چنین تجربه ای، یه کم بیشتر اونی بشم که می خوام. اونی بشم که می تونه. و اونی بشم که می بینه و فکر می کنه و برنامه می ریزه و بقیه ش رو می سپاره به صاحبش.