به این فکر می‌کنم که اگر همه‌ی دانشکده‌‌ی آدم آنهایی باشند که امروز دیدیم، آنجا درس خواندن باید سختت باشد. هم برای تو و هم برای هم‌راه‌هایت. من اگر بودم، بی‌تعارف، طاقت نمی‌آوردم. و بی‌تعارف‌تر، جوگیر می‌شدم. شبیه می‌شدم به آن آدمها. آن آدمها نه که بد باشند؛ اما دورند گویی. لااقل از دید ما از آنجایی که باید باشند دورند. گاهی پَرتند اصلا.

اگرچه تو میان آن آدم‌های دور باید گاهی سختت باشد؛ اما به این فکر می‌کنم که نفس آنجا بودنتان می‌تواند کار خیلی بزرگی باشد. می‌دانی؟ تضاد غریبی است بین ما و ما. بین نامی که یدک کشیده‌ایم و باطن این نام. وقتهایی هست که به حرفهای کلیشه‌ای ایمان می‌آورم. اینکه می‌گویند مسلمانی در این دیار از هر چیز دیگری غریب‌تر است. آنجا که ظاهر مسلمانی هست و دین افتخار، باطن مسلمانی در حاشیه‌ی ظواهری که شده‌اند ابزار فخرفروشی و شمارنده‌ی میزان اخلاص آدمها، یا گم می‌شود یا اولویت‌ش را از دست می‌دهد. آنجا هم که دین افتخار نیست، اگر مسلمان بودنت را بخواهی در ظاهرت هم نشان بدهی، انگار که عجیب‌ترین اتفاق دنیا رخ داده باشد. من و تو در خیلی شرایطِ این روزها یک اتفاق عجیبیم. در اقلیت نیستیم اما در غوغاهای پنهان بخشی از مردمی که از ما دورند، به شدت محکومیم. هر روز هم گویا محکوم‌تر می‌شویم. این محکومیت البته نباید ناراحتی داشته باشد؛ حتی آن‌طرفی‌اش هم در جامعه‌مان کم نیست؛ اما دیدن آن نفرت حس بدی دارد. نفرتی که نباید هیچ‌وقت باشد و گاهی هست.

برای تو و همه‌ی آنهایی که در این اکثریت ظاهری، اقلیت دینی واقعی هستید آرزو می‌کنم بودنتان هر روز چیزی به دنیای اطرافتان اضافه کند. چیزی که اگر از جنس دین نیست، از جنس تحمل باشد. چون آن کس که یاد گرفته باشد حق دیگران را پاس بدارد، هیچ وقت "دیگری" را به ناحق محکوم نمی‌کند. نیازی که نیست بگویم حواسم هست از دید آن دیگری هم می‌شود به قضیه نگاه کرد؟