نام ها
می خوانم: "هلیا"... "یحیی"... "شهرزاد"...
هوس می کنم بنویسم. برای "تو" یی، برای "نام"ی که خطاب کنم.
چرا دوست داریم نام ها را تکرااار کنیم؟
"مها"... بدون آنکه بدانم چیست.
الکی، دوست دارم در این لحظه با مها حرف بزنم. شاید نه با خود ِ او؛ با مخاطبی که نامی دارد، نامی که آهنگی دارد و آن آهنگ، با خطابِ من آغاز می شود، اوج می گیرد و تا بی نهایت ادامه پیدا می کند.
مها... آ.... آ .... .
"مها من موسیقی ِ ابدی نام ها را دوست دارم. من لالایی را، قصه را، دوست دارم."
نام ها با قصه ها نسبت دارند. با قصه هایی که فقط بودن و زیستن و دوست داشتن اند. قصه هایی که در آنها هیچ چیز ِ بد و آزار دهنده ای وجود ندارد، یا اگر دارد، زنده نیست. مهم نیست. مهم زیستن است. در این قصه ها چیزی به اسم زمان وجود ندارد. زمان متوقف است چون همه چیز ابدی است؛ چون زندگی به سکونتی پایدار رسیده است.*
نام ها را که خطاب می کنی، پس ِ ذهنت می رود به خاطرات روزهایی که هیچ وقت در زندگی ات نبوده اند و با این حال، مثل ِ بودن جاری اند در ضمیرت. می روی به تصویر خیال انگیز کودکی. به دنیای نقاشی ها شاید.
زمانی، مردم به افسانه ها پروبال می دادند. افسانه ها را دوست داشتند. حالا هم گمانم چیزی عوض نشده، فقط چیزهای دیگری جای افسانه ها را گرفته اند... دیگر کسی جرات ندارد افسانه ها را، چون از امکان دورند، جدی بگیرد وگرنه هنوز هم آدمها از رویا دست برنداشته اند. رویاها، افسانه ها، قصه ها، بی نهایت به خواسته های ذاتی انسان نزدیکند. / من دیگر پروبال دادن به افسانه ها را باور ندارم. خیال می کنم رویاهای کودکانه مال این دنیا نیستند، می برند آدم را به جایی که در فضا معلق است و گم و گور و خسته از جُستن می کنند... من اما به اینکه تمام وجودم از خواستن افسانه ها سرشار است، امیدوارم.
خواستن چیز کمی نیست، خواستنی که در نهاد آدم باشد، دور از حقیقت نیست، اگر بعدی از حقیقت نباشد. بعدی از حقیقتی بی نهایتبُعدی که ما در آن ِ واحد فقط به دیدن بخش کوچکی از آن قادریم... یا لااقل صورت کج و معوج و کوچکی از حقیقت. شاید. **
* عجیب این افسانه ها، این قصه ها مرا یاد وعده ای به نام "بهشت" می اندازند...
**صورتی که ممکن است حتی تو را از حقیقت دور کند.
من می گویم آرزوهای اصیل و مشترک انسان ریشه در حقیقتی "موجود" دارند...
راستی، چرا رویاها انسان را از واقعیت زندگی دور می کنند؟ چرا پروبال دادن بهشان، نازک و شاعرش می کند و در عین حال، چرا اینقدر اصیل و مشترکند؟ رویاها پر از ابهامند. پر از گیجی. پر از تمایلاتی که مبداشان گم است. شاید زندگی زمان زیادی برای غرق شدن در رویاها نیست. شاید رویاها فقط هستند که طعم خوش بعضی چیزها زیر زبانمان باشد. نمی دانم.