قلبش پر بود، دستش خالی!
پیش نوشت: بدجوری دلم می خواست به روز کنم! رفتم سراغ یک نوشته ی قدیمی.
با که قسمت کنم
این همه سیب را؟
مثل باران پر از باریدنم
مثل نسیم پر از وزیدن
مثل درخت پر ِ بخشش
اما،
نه بارانم که ببارم
نه نسیم که بوزم
نه درخت که بی محابا ببخشم
نه،
داستانِ نبودن ها نیست
داستانِ امکان است
داستان بذرهایی که جوانه می زنند، اما به بار نمی نشینند
قصه ی بزنگاه است
که همیشه یکی،
دیر می رسد سر ِ قرار
و سیب هایی که ناگهان،
با شتاب چرخ می خورند و چرخ می خورند و
جایی
خارج از حیات،
پرتــــــــــــاب می شوند!
+ نوشته شده در یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ ساعت 1:38 توسط من
|