کمی دغدغه.
هر چقدر بیشتر تلویزیون نگاه میکنم، هر چقدر اخبار و برنامههای جهتدار میبینم، هر چقدر بیشتر دور دست آدمهای تندرو میافتد و تریبونها محل بد و بیراه گفتن و خراب کردن وجههی دیگری میشوند، هرچقدر اخلاق را فراموش میکنیم، رفته رفته انگیزهام را برای مشارکت سیاسی از دست میدهم. بعد انتخابات 4 ماه تمام روز و شب خبر میخواندم. همهش دنبال این بودم که کی چی گفت و چرا گفت. ماهها طول کشید و دست آخر دیدم خسته از این همه نقص خزیدهام یک گوشه دور از سیاست و همهی متعلقاتش. دیگر خبر هم نمیخواندم. کمکم بیاحساستر و بینظرتر شدم. اینکه از سیاست کمی فاصله گرفتم اصلا بد نبود. من هیچ وقت آدم سیاست نبودهام. هیچ وقت هم نخواهم بود. از سیاست فقط جنبهی انسانیاش برایم مهم بوده و هست؛ به اضافهی دنبال کردن رگههایی از حقیقت، هر چند نه مطلق. به این معنی که همیشه دوست داشتهام سیاستورزیمان سایهی حقیقت و اخلاق باشد. حالا فقط از این ناراحتم که دلزدگیام از سیاست روی همهچیز سایه بیندازد. دوست ندارم تنفرم از دروغ باعث دوریام بشود، وقتی لازم است واکنش نشان بدهم. از طرفی هم این بازیها حالم را به هم میزند. واقعیت این است که برای آدمی مثل من که نه صاحب نظر است و نه قرار است باشد، غرق شدن در مسائل سیاسی بیشتر از هر چیزی به حاشیه راندن و هدر دادن عمر است، عمری که میتواند صرف کارهای خیلی بهتری بشود. بیشتر وقتها ترجیح میدهم به آگاه بودن از اتفاقات رخ داده اکتفا کنم و انرژیام را بیشتر از این صرف حاشیهها نکنم. نمیدانم. انگار نمیشود. در اجتماع ما انگار سیاست بیش از حد پررنگ است، و من هم نمیتوانم آرام بگیرم و بینظر باشم.
اینها را نوشتم که بگویم با وجود همهی رگههای تنفری که این مدت با تندرویها در وجودم کاشتهاند، هنوز به انقلاب افتخار میکنم و هنوز بیست و دوم بهمن برایم پر از احساسهای خوب است. بیشتر از همه حس قدردانی و تشکر. فکر میکنم بودن انقلاب نعمتی است که به خاطر داشتنش باید خدا را شکر کنم. انقلاب برایم آرامش و امنیت نسبی و فرصت رشد فراهم کرد. در حالتهای دیگری که ممکن بود رخ بدهد، شاید هیچ وقت فرصت رشد نسبیای که حالا امکانش را دارم پیدا نمیکردم. فارغ از اینکه حالا داریم چه کار میکنیم و چقد در مسیر حفظ خون شهیدان انقلابمان قدم برمیداریم، 22 بهمن برایم یک جشن است. جشن قدردانی از انقلاب و مردم کشورم.
میدانی؟ خستهام. خیلی خستهتر از آنکه فکرش را بکنی. نه که فکر کنی صبح تا شب نشستهام و غمباد گرفتهام. نه. اصلا. همینکه یک ساعتی بیایم اینجا میان بعضی آدمها کافی است. همین که در همین یک ساعت چیزهایی ببینم خلافِ همهی باورهای همیشه خوشبینانهام، کافی است. من هی فراموش میکنم که آدمها آن خوب نسبتا مطلقی که همیشه در پیشفرض ذهنیام تصورشان میکنم نیستند. پیشفرضهای ذهنی من چندان سختگیرانه نیستند اما نمیدانم چرا اینقدر جا میخورم. اصلا انگار همهی حماقتهای تاریخیام برمیگردد به آدمها. به اینکه همه را به دیدهی صداقت نگاه میکنم، با همه از در دوستی معامله میکنم. همه چیز را خوب برداشت میکنم؛ و بعد خیلی ساده -طبیعی است- جا میخورم.
هیچ اتفاقی نیفتاده. هیچ کس به من بدی نکرده. واقعا هیچ متهمی نیست که احساس بد ِحالایم را به او نسبت بدهم. اصلا نمیدانم چرا این چیزاها را که دو ساعت بعد قطعا یادم میرود اینجا مینویسم. و نمیدانم چرا اینقدر شدید و عصبانی. شاید دوباره زده به رگ غیرتم. رگ غیرت انسانیت شکنندهترین رگ دنیاست، و آدمها هم هی مثل آب خوردن میزنند میشکنندش. اینجور وقتها دلم میخواهد محکم بزنم توی صورت بعضیها و بگویم: "تو حق نداری کثیف باشی! حق نداری دنیا را مثل خودت کثیف و زشت کنی! حق نداری کثیف بودنت را زیبا جلوه بدهی!"
نمیدانم. فقط دارم فکر میکنم انگار لازم است هر هشت ساعت یک بار -علیرغم باور و عادتهایم- انگشت اشارهام را جلوی صورتم تکان بدهم و به خودم بگویم: "آهای تو! خیال کن بیشتر از همهی آدمهای این اطراف هستی! فکر نکن هر چیزی که میخوانی از عمق صداقت و اعتقاد برآمده. فکر نکن هر حرفی که میشنوی از ته دل است. خیال کن همه ریا میکنند. خیال کن همه معاملهگرند؛ سلام بیطمع را فراموش کن. خودت را با آدمهایی که این مجازآباد شده لباس گرگصفتی روحشان مقایسه نکن. لبخند خودت را با لبخند عابرانِ دیگر ِخیابان مقایسه نکن. اصلا به هیچ کس اعتماد نکن. نه برای آنکه زخم نخوری. برای آنکه هیچوقت نبینی فروریختن دیوارهی باورهایت را. برای آنکه فکر نکنی همهی آدمها یک مشت دروغگوی بیمصرف ظاهرسازند."
قرار نبود این طور باشد. قرار بود ما مسلمان باشیم. من خستهام از این همه دروغی که به خودمان و دیگران میگوییم و حواسمان نیست. این روزها هی دارم از این چیزها میبینم. خستهام از این همه ریا و جانماز آب کشیدنهایمان. خستهام از این اینترنت کثیف، خیابانهای کثیف، آدمهای کثیف. دلهای کثیف.
پ.ن. بعضی اتفاقات را از دور که میبینی به نظرت زشتتر میآیند. این متن را کموبیش در حالت جوگیرانهای نوشتم. شاید پیازداغش را هم زیاد کرده باشم. با این حال فکر میکنم گذاشتنش اینجا بد نباشد، چون هیچ شکی در اصل مطلب ندارم. هر چند میدانم خیلی زیاد گنگ نوشته شده. نظرات را نمیبندم اما فعلا به خاطر امتحانهایم وقت جواب دادن و بحثهای طولانی ندارم. در ضمن جهت هدفمندی! کامنتها از همین الان بگویم که "هیچی نشده."!
پ.ن. چه بسیار استعدادهای هنری-فرهنگی-ورزشی-کلامی-چشایی-حرکتی که فقط در ایام امتحانات شکوفا میشوند. "یعنی اصلا این امتحانا یه چیزیه ها!" :دی
اگرچه تو میان آن آدمهای دور باید گاهی سختت باشد؛ اما به این فکر میکنم که نفس آنجا بودنتان میتواند کار خیلی بزرگی باشد. میدانی؟ تضاد غریبی است بین ما و ما. بین نامی که یدک کشیدهایم و باطن این نام. وقتهایی هست که به حرفهای کلیشهای ایمان میآورم. اینکه میگویند مسلمانی در این دیار از هر چیز دیگری غریبتر است. آنجا که ظاهر مسلمانی هست و دین افتخار، باطن مسلمانی در حاشیهی ظواهری که شدهاند ابزار فخرفروشی و شمارندهی میزان اخلاص آدمها، یا گم میشود یا اولویتش را از دست میدهد. آنجا هم که دین افتخار نیست، اگر مسلمان بودنت را بخواهی در ظاهرت هم نشان بدهی، انگار که عجیبترین اتفاق دنیا رخ داده باشد. من و تو در خیلی شرایطِ این روزها یک اتفاق عجیبیم. در اقلیت نیستیم اما در غوغاهای پنهان بخشی از مردمی که از ما دورند، به شدت محکومیم. هر روز هم گویا محکومتر میشویم. این محکومیت البته نباید ناراحتی داشته باشد؛ حتی آنطرفیاش هم در جامعهمان کم نیست؛ اما دیدن آن نفرت حس بدی دارد. نفرتی که نباید هیچوقت باشد و گاهی هست.
برای تو و همهی آنهایی که در این اکثریت ظاهری، اقلیت دینی واقعی هستید آرزو میکنم بودنتان هر روز چیزی به دنیای اطرافتان اضافه کند. چیزی که اگر از جنس دین نیست، از جنس تحمل باشد. چون آن کس که یاد گرفته باشد حق دیگران را پاس بدارد، هیچ وقت "دیگری" را به ناحق محکوم نمیکند. نیازی که نیست بگویم حواسم هست از دید آن دیگری هم میشود به قضیه نگاه کرد؟
دو.
تو خوب فکر میکنی. آرام و منطقی رفتار میکنی. بعد یک عده این وسط کافه را به هم میریزند. میخواهند عصبانیات کنند گویا. همهچیز را خراب میکنند. شور همهچیز را درمیآورند. اصلا نمیفهممشان. قصدشان اگر آزار و بیزار کردن مردم باشد، باید بگویم دارند خیلی خوب عمل میکنند. اگر چیز دیگری باشد، مثلا حفظ چیزی، دارند گند میزنند. بعد اینطور نیست که فقط اینها باشند. کافه به هم ریزمان برکت کرده. مقابل آنها یک عده خراب میکنند با وعدهی سرخرمن ساختنی که هنوز خودشان هم به توافقش نرسیدهاند. نمیدانی کدام طرفی. جیک بزنی رفتهای توی یک گروهی؛ به یکی فرصت دادهای. جیک نزنی به دیگری! تا وقتی شلوغ پلوغ باشد همین است.
سه.
دوست ندارم دوره بیفتم و حرف نوک زبانم این باشد که آزادی نیست. آزادی هست. یعنی باید باشد. دوست ندارم در بازی کوچکها، بازنده باشیم. دلم میخواهد به هر طریقی و تا جای ممکن از شیوهی احمقها دوری کنیم. وارد بازی آدمهای تنگنظر نشویم. ما بزرگتریم از اینکه اگر رویهی احمقانهای در جایی از کشورمان باب شد، بپذیریم. حتی اگر سالهای سال باب بود باید انتظار تمام شدنش را داشته باشیم. نباید برایمان عادی شود. ما یعنی هر کسی که هنوز مغزش را کرایه نداده، و تاکید میکنم، هنوز کینهی کسی را ندارد. هر کسی که با رفتار خلاف منطق و عقل مخالف است؛ هر چیزی که میخواهد باشد. از ریختن آشغال توی خیابان، تا تحمل نکردن مخالف و انتقاد و خفه کردن بیرویهی اعتراض.*
* گاهی دوست دارم خودم را بگذارم جای آدمهای مسئول و تصمیمگیر. جای آدمهایی که مسئول برقرار کردن امنیتاند. بعد از دریچهی آنها به قضایا نگاه کنم. از خودم بپرسم: "چه کار باید کرد؟" کار درست... بگردم دنبالش. و گاهی حتی، زبانم لال، به آنها حق بدهم! دوست ندارم فقط معترض باشم. همه اشتباه کردیم تا حدی. 88 را میگویم. یک چیزهایی کنترلشان از دست خارج شد. تندروی شد که تندروی شد. این طور نبود که یک طرف حق باشد و یک طرف باطل. تازه اصلا دو طرف نبود؛ خیلی پیچیدهتر از اینها بود. هر طرفی از آن همه طرف که بودیم.،خوب نیست آدم معترض ِ چشمبسته باشد. چون میشود همان آدم کینهای. همان تعصبی که به خشمش آورده، وجودش را فرامیگیرد.
چهار.
باید بپذیرید که هر کسی دشمن نیست. بیرون بیایید از توهم. به خدا مردم یاد میگیرند، و باید یاد بگیرند که چهار کلمه با کسی که عقیدهای مخالف دارد صحبت کنند. حتی اگر غلط باشد. شما نمیتوانید با خفه کردن از کسی موافق بسازید. مخصوصا از آدمهای عادی بیغرض. مخصوصا از جوانها (مثل جوجهی تازه از تخم بیرون آمدهای میشود که تا چشمش به دنیا باز شده چیزهای عجیب غریب دیده؛ برایش خاطره میشود). باور کنید نمیتوانید. اما حتی میشود از مخالفِ عصبانی هم، رفتار منطقی و محترمانه بیرون کشید.
چیزی که فلسفه دارد، دلیل دارد، منطق دارد، پشتش محکم است، نیازی به هیاهو ندارد. این را همه میدانند. شما هم بفهمید و آرام بگیرید. بگذارید مردم زندگیشان را بکنند. بگذارید مردم یادشان بیاید که سابقأ چطور همدیگر را تحمل میکردند. مخاطب صحبتم تویی آقای فیلـتـ.رینگ، آقای بلندگو، آقای مداح!، آقای تریبون، آقای تصمیمگیر، آقای پلیس، آقای مجری، آقای عدالت، آقای رسانهی اول، مدیر، مسئول، کارمند جزء، آدم عادیِ جوگیر!،....
+ فیــلتـ.ر شدن طلبه ضد بهانهای شد برای زدن این حرفها. دوست داشتم همه در قالب این نوشته بگنجیم. مثل قالب وطنی که خواهناخواه همه مجبوریم درش بگنجیم. همه که آرام شویم، دور دست تندها نمیافتد. شتاب نمیگیریم. گرد و خاک نمیکنیم.
پ.ن. چند روز است این دیالوگ دوستداشتنی بیدلیل افتاده توی فکرم: "مُقام نداره؛ مسئول مُنُم!".
همه مسئولیم. و کاش همه فقط حس مسئولیت میکردیم. نه کمتر و نه بیشتر.