از چه شکایت کنم؟

این روزهایم شب قدری می‌خواهند که آدم را مجبور کند از ترس از دست دادنش هم که شده، بیدار بماند و چند ساعتی واقعا زندگی کند. در حضور. همین قدر که یک روز بتواند بگوید از این بیست و اندی سال، چند ساعتی هم زنده بوده‌ام. 

- هر چقدر گناهکار، هر چقدر خسته، هر چقدر دور و گم شده در غبار، سر بگذارد به شانه‌های آرامش تمام نشدنی‌اش. برسد به گنج نابی که فقط همان‌جا و با او پیدا می‌شود. زمان بایستد -

شبی که تا صبح خیال کارهای مانده ساعت را نشان آدم ندهند. که بیهوده کارها مهم جلوه داده نشوند. آدم بی‌خیال زمان بنشیند به تماشای سکون و آرامشِ نیایش. و بعد دغدغه‌ها به اندازه‌ی طبیعی خودشان بازگردند. و همه‌چیز به اندازه‌ی واقعی خودش نزدیک شود. دنیا کوچک شود آنقدر که آدمی، دیگری شده باشد.

دریغ، که من هیچ‌وقت فردای هیچ شب قدری را خوب نزیسته ام...


*و درد این است: امشبی که اینها را کسی در من می‌نویسد، شبی ست از شبهای همان خدای صاحبِ قدر، که در امشبی از عمرم، مثل یک معدنِ الماس ِ کشف نشده رها می‌شود و به دنیای عدم می‌پیوندد....

(+)

کامنت.


"من فکر می‌کنم که برعکس نیست. اصلا کارش همین است."


* این جور وقتها دلم می‌خواهد بگویم خدایا شکرت.

تو را در آن شب تاریک... مصباح الهدی... دیدم؟...


سوار می‌شوم/نمی‌شوم/می‌شوم/نمی‌شوم...

کشتی 

در خشکی؟

"ای نوح! 

آخر کدام آب؟"


کدام تشنگی؟


عطش عطش عطش

که نداریم را

که روضه بخواند؟

"این روزها که می‌گذرد"*


* شعر قیصر امین پور (+)

پ.ن. "ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه" حسین چراغ هدایت و کشتی نجات است....


بیزاری و تناسب!


گاهی تا زانو در شن فرو می‌روم، گاهی تا قوزک پا. عبور من سخت است؛ آنقدر که آشفته می‌شوم. از همه‌چیز بیزار می‌شوم. از خودم، از این شن‌ها، این شن‌های لعنتی...


امام علی عليه السلام از کسی شنيد مذمت دنيا مي کند فرمود: اى نکوهنده دنیا که خود به نیرنگ آن فریفته شده‏اى و به باطلهاى آن دلباخته‏اى، تو خود فریفته دنیائى و آن را نکوهش مى‏کنى؟ تو از دینا شکایت داری یا او باید از تو شکایت کند؟ از کجا و چه وقت دنیا تو را سرگردان نمود؟ کى فریبت داد؟ آیا با پوسیدگى گورهاى پدرانت یا با آرامگاههاى زیر خاک مادرانت؟ 

چه بسیار بیماران و دردمندانى که تو با دست و پنجه ات از آنان پرستارى کردى و آنان را یارى نمودى، و مى‏خواستى بهبود یابند و از پزشکان برایشان دارو مى‏طلبیدى، بامدادان که دارویت آنان را بهبودى نداد، و گریه ات براى آنان سودى نداشت، و ترست فایده‏اى نبخشید، و آنچه خواهانش بودى به تو نرسید، و تو با تمام نیرو و قدرت خود نتوانستى مرگ را از آنان دور کنى. دنیا براى تو حال آنان را مثال زد و با گورهایشان گور خودت را به رخت کشید (تا بدانى با تو نیز همان خواهد کرد که با او نمود). 

همانا دنیا سراى راستى است براى کسى که به راستى با آن درآید، و خانه عافیت و سلامتى است براى کسى که به خوبى آن را بفهمد، و خانه بى نیازى و توانگرى است براى کسى که از آن توشه برگیرد، و خانه پند است براى کسى که پند پذیرد، دنیا سجده گاه دوستان خدا و محل نماز فرشتگان الهى است، فرودگاه وحى خدا و جایگاه تجارت دوستان او است، در آن کسب رحمت نموده و بهشت را سود برند. 

پس چه کسى آن را نکوهش مى‏کند؟ و حال آنکه خود او است که اعلام جدائى کرده و مفارقتش را فریاد زده (و گفته که ماندگار نیست) و از نابودى و مرگ خود و اهلش خبر داده، یا بلاهاى خود بلاى دوزخ را مجسم کرده، و با شادمانى خود شادمانى بهشت را نشان داده، شامگاهان به سلامت گذرد، و بامدادان با سوگ و مصیبت باز آید تا مشتاق سازد و بیم دهد و تهدید کند و بترساند و هشدار دهد. 
پس اشخاصى فرداى پشیمانى - روز قیامت - آن را نکوهش کنند، و دیگران (نیکوکاران) در روز رستاخیز آن را بستانید، زیرا دنیا (حقایق را) به آنها یادآور شد و آنها متذکر شدند (و از آن پند گرفتند) و رویدادها را برایشان حکایت کرد، و تصدیقش نمودند. و آنها را پند و اندرز داد، پندها را پذیرفتند. 

 

تمام آزردگی‌ام از اصطکاک است! 

و فرش دنیایم از شن.

ادامه نوشته

Small


جایی که تحملم به انتها می‌رسد*، اندازه‌ها دستم می‌آیند. کوچکم خیلی.


* و همه‌ی وقت‌هایی که عصبانیت و حرص خوردن مثل یک لایه غبار می‌نشیند روی اشیاء و موضوعات. که خیلی وقتهاست!


پ.ن. نشسته‌ام توی حیاط و فکر می‌کنم یکی مثل من اگر قرار بود جای شما باشد، بلند می‌شد و 90 درصد آدمها را از حرم می‌انداخت بیرون. 

فرار از زندان

می‌دانی خدای من؟ دردم از این می‌گیرد که این واژه‌ها هم کاری برایم نکردند. نه این واژه‌ها، نه این واژه‌های آواره که مثل بت‌های جاهلیت مالک سود و زیان خودشان هم نیستند؛ نه این واژه‌هایی که گفتن را خوب بلدند و تحول را نه؛ آن واژه‌های شایسته‌ی گفتن، آن دعاهای زیبا. از زبان مردی که گفتن و خواستن و مناجات را روسفید کرده است... آن‌ها هم نتوانستند دیوارهای زندانی که از نمی‌دانم‌چه ساخته‌ام را ویران کنند. فوقش این می‌شوند که از یک آدمِ گم، از یک آدم ِ عمیقا گم، کسی بسازند که می‌داند، که هنوز یادش نرفته، هنوز آن قدر غافل نشده که غرق بشود؛ نفسش می‌آید و می‌رود اما... اسیر است. بدجوری اسیر است. یک حیرانی همیشگی. یک تنهایی نامرئی منزوی. در قفسی که از زندگی ساخته است. که از خودش ساخته است. از همه چیز ساخته است.

دردم از این می‌گیرد که رمضان است و تو ترحم می‌کنی و می‌بخشی و نزدیک می‌شوی به ما، این واژه‌ها هم می‌آیند وسط، با هم دوست می‌شویم حتی، اما غبار نمی‌رود... نمی‌رود که نمی‌رود. این قفل‌های بسته نمی‌شکنند. گاهی سنگینی دیوار یک عمر آوار می‌شود روی شانه‌هایم. ای کاش سفرم دهی. ای کاش سفرم دهی خدای خوب من. پاهایم خسته‌اند از این بازیِ دایره‌وار رفتن. می‌خواهند بی‌برگشت بروند. دور شوند. یک بار هم که شده دور شوند. 

هر چه از شوق پریدن داشتم پرید. چیزی برای بخشش در دستهایم بود که گم شد... دوست دارم آن‌قدر دور شوم که فقط چیزهایی ببینم که ندیده‌ام. صداهایی که نشنیده‌ام. خواندنی‌هایی که نخوانده‌ام. نه از این جدیدهایی که فقط ظاهرشان عوض شده. نه. یک چیز ناب. یک معنای تازه که تازگی‌اش از خودم باشد نه از تازگی معنا. دیدنی‌هایی که عوض شده باشند. صداهایی که عوض شده باشند حرفهایی که تازه شده باشند. که مثل یک گیاه جوانه بزنم. 


و آنقدر دور شوم... آنقدر دور شوم... آنقدر دور شوم که...

که فردایم مثل امروزم نباشد. هیج‌جای فردایم. هیچ‌ جایش...


(فقط تو می‌دانی این حاجت یعنی چه، و من می‌دانم که حالا حاجت، یعنی همین. هیچ‌کس تا بحال زندانبانی بدتر از خودش نداشته است.)

به تماشا سوگند/ و به آغاز کلام / واژه‌ای در قفس است...


اگر می‌شد تمام واژه‌های سرگردان در فکر آدمهای ایستگاه مترو را در آن‌ بعد از ظهر بی‌زمانی که بی‌شک یک عالمه آدم دارند دنبال تکیه‌گاهی می‌گردند که غصه‌هایشان را به آن تکیه دهند و دور از چشم دوست و آشنا آه بکشند جمع کرد و جایی نوشت، یا اگر می‌شد جرقه‌های آنی فکر یکی از همان‌ها را که غصه از چشم‌هایش سرریز شده و مژه‌هایش را خیس کرده خواند؛ و اگر می‌شد فهمید چطور در قطاری که بی‌تردید دارد می‌رود این همه آدم در خودشان توقف کرده اند و نمی‌توانند بگذرند، می‌شد باور کرد که در عمق درد جایی است که همه ‌چیز روشن‌تر از همیشه و جواب همه‌ی سوال‌های بی‌پاسخ مانده کوتاه و روشن است. جایی که آنچه در گلو می‌ماند فقط اندوه و غربتی است نرم که دیگر چرایی ندارد. اعتراضی ندارد. خواهشی است برای آرام شدن فقط. باورش شده دنیا جای آسایش و ماندن نیست. دلش برای تک تک آدمها و اتفاقاتی که در تمام زندگی‌ مفهومی ازشان چشیده تنگ است، اما می‌داند این قطار "در آن ایستگاهها توقف نخواهد کرد". می‌داند چیزی که می‌خواهد، نه هیجانِ زودگذر اتفاق‌های خوب است نه بودن دیگران. که آدمها همیشه یا آنقدر دورند که نتوانند بفهمندت، یا آنقدر نزدیک که بیرون بودنشان از قالب وجودت آزار دهنده باشد. آدمها همه کسی هستند مثل تو. قطعه‌های گمشده‌ی سرگردانی که فقط در قصه‌ها جور می‌شوند. میانه‌شان با واژه‌های گفته و نگفته به هم می‌ریزد. اسیرند. اسیر جسم. اسیر خودخواهی. اسیر ندانستن. 

اگر می‌شد همه‌ی فکرها و فهمیده‌هایی که روزی از ذهنت/دلت گذشته‎اند را جایی ذخیره کنی و وقت خستگی و تاریکی قلبت بهشان سر بزنی و تصویرشان برایت ایمان ِ تازه شود، می‌شد فهمید دنیا جایی نیست که بشود یک جشن تولد بزرگ ابدی بگیری و آدمها را به هر قیمتی که شده بکشانی خانه‌ات و تا ابد از ته دل با هم بگویید و بخندید. و جایی هم نیست که بشود همیشه نشست و نیست‌ها را حسرت خورد؛ حتی اگر حسرت خوردن شیرین باشد. دنیا همان واگن مترو است که گاهی آرزوها لای درش می‌مانند و قطار می‌رود، و نمی‌شود برگشت. آنقدر کوتاه است که وقت آن آه را هم نداشته باشی. و اگر آن طرف روی سکو بمانی هم هیچ وقت به خانه نمی‌رسی. کپک می‌زنی در حسرت رفتن.

حیف که در لحظه‌های وادادن نمی‌شود روشنی امیدوارانه‌ی بعضی باورها را زنده کرد. نمی‌شود که تازگی مانا نیست. آدم که وامی‌رود فکرهایش هم وامی‌روند. من اما شک ندارم در آن بعد از ظهری که دلم برای همه‌ی دوست‌داشتنی‌هایم تنگ شده بود، بیرون واگن را که نگاه می‌کردم ته دلم می‌دانستم آنچه که می‌خواهم چیزی بیش از تمام چیزهایی است که در این دنیا بگنجد....


تقدیم به همه‌ی دوستانم. 

به یک عالمه نام روشن‌ که از ترس از قلم افتادن نام‌های دیگری نمی‌نویسم‌شان.

هر جا که خاطر خدا در میان است، تن به مخاطره بسپار *


برای یکی مثل من که همیشه مشکلش با خیلی چیزها کم تحملی و عادت نداشتن به سختی بوده، عاشورا با آن شدت مصیبت یک اشاره‌ی بزرگ است به سمتی که می‌گوید تمام این تحمل نداشتن‌ها و نازک‌نارنجی بودن‌ها و ناراحتی‌ها از حال و گذشته، و ترسیدن‌ از اینکه فرداها چه پیش می‌آید، همه‌ی دلخوری‌ها، همه‌ی جملاتی که از جایی در درون آدم برمی‌آیند به اعتراض که "چرا من؟" و "چرا آن‌طور؟"، همه‌ی آن درک‌نکردن‌ها، همه و همه خورده‌ شیشه‌های نفسی هستند که آدم را این طور اسیر خودش کرده و نود و نه و نه و نه و ... درصد سختی‌های زندگی‌ از گور او بلند می‌شود. همه ماده‌های اولیه‌ی ذره ذره پوسیدن‌اند؛ از آن بندهایی‌ که اگر یک روز بنا باشد به انتخاب، و شرط انتخاب خالص و صاف بودن باشد، باید بروند یا رفته باشند که بشود انتخاب.

بعد خوب که نگاه کنی، تاریخ پر است از این اتفاقات. از این مصیبت‌ها. از شعب ابی‌طالب گرفته تا عمار و کمیل و ابوذر. انگار که آن خالص‌ترین آدم‌ها قبول کرده باشند که برای خاطر خدا و برای راحت‌طلبی‌های ما هم که شده، بدترین دردها را طی کنند و از سخت‌ترین‌ها بگذرند تا ما سختی‌هایمان را بهانه نکنیم. تا در آن لحظات سختی که آدم با خودش فکر می‌کند پس خدا کجاست و چرا می‌بیند و رضایت می‌دهد، به آنها فکر کنیم و از بزرگی امتحانشان دلگرم و مطمئن بشویم. تا هر بار که وحشت می‌کنیم از آینده و صورت زشت دنیا با تمام ظلم‌هایش، یادمان بیاید او که "حسین" بود و تنها حسینِ خدا بود، قطعه‌قطعه شد و تمام خانواده‌ و دوستان و عزیزترینانش نه به شکلی عادی، که به شهادت تاریخ به دردآورترین صورت ممکن اسیر شدند. تا یک بار هم که شده ببینیم و بفهمیم که دنیا هر چه هست و هر چه بوده و هر چه خواهد شد، هیچ نیست در برابر آنچه که قرار است از تسلیم شدن و اعتماد کردن به خدا و راه به آن برسیم؛ که اگر درد همیشه درد است و مرهمی لااقل در دنیا و دست‌کم ظاهرا نیست، خاطرِ خدا عزیزتر است از تمام آنچه که یک عمر می‌تواند بر آدم برود...

گفتن از همه‌ی اینها آسان است و عمل کردن بهشان خیلی سخت. یکی مثل من همین که با یک سرماخوردگی با زبان و دلش کفر نگوید هنر کرده‌. 


*: «وَ خُضِ الْغَمَرَاتِ لِلْحَقِّ حَيْثُ كَانَ.»از وصیت‌های امام علی علیه‌السلام به امام حسن علیه السلام.

پس از پایان

پاره‌ای وقت‌ها هم کلمات سر جای خودشان هستند. حرف ‌حساب حرف‌هایت را هم می‌دانی. جایی برای گفتن اما نیست. حتی در جایی که قرار بوده غریب باشی. حتی بدون نام. حتی با این همه واژه‌ی منتظر. 

اینجا هم مثل همه جای دیگر، رسمش نگفتن است. نشنیدن است. و اگر تصمیم بگیری غیر از باشد، احتمالا زود پشیمان شوی. مثلا حالا که دارم اینها را می‌نویسم و به بعدش فکر می‌کنم که باید توضیح بدهم خوبم (حتی بهترم). باید توضیح بدهم که اتفاقی نیفتاده است. و یا اینکه اتفاق، خیلی وقتِ پیش افتاده است. و اینکه غالب چیزها مثل همان خیلی وقت ِ پیش فقط یک بازی‌اند. روراست نیستند. و اینکه واژه‌ها هنوز هم سخت دروغ می‌گویند و دنیاهایی می‌سازند که نیست. از چیزهایی می‌گویند که نیست. اینکه می‌توانند بی‌رحمانه زیبا باشند و با این حال، تهی. و بدتر از همه اینکه در دستان مایی هستند که نمی‌دانیم از جانِ واژه‌ها چه می‌خواهیم. و اینکه... غم و شادی هنوز هم متاسفانه مسری است...  

خیلی چیزها را نمی‌توان گفت. نمی‌توان نوشت. انگار از تداوم روزهایی که اینجا نوشته‌ای و دیگر آن آدم گمنامی نیستی که بودی. شاید هم از سر محاسبه‌ی اینکه چقدر داری درست می‌گویی. نمی‌دانم. فقط می‌دانم روزی که مدتها پیش بود، پایان یافت. بدم نمی‌آمد هزار جور از آن خداحافظی‌ها بنویسم که وبلاگ‌نویس‌ها مبتلایش می‌شوند. اما نمی‌دانم آدم بعدِ خداحافظی کجا باید برود. اگر قرار باشد همین "خود" ش را بردارد و برود یک جای دیگر، این که نشد خداحافظی! خداحافظی باید چیزی را تغییر بدهد. برای همین است که آدم ترجیح می‌دهد نرود. بنویسد. برای اینکه اگر واقعا چیزی عوض شده باشد، دیگر این رفتن پر سر و صدا معنا ندارد.


می‌گویم؛ بی‌‌ آنکه واقعا گفته باشم.

می‌نویسم؛ پس از پایان. 

از ناتوانی آینه‌ها

آینه، تصویر کسی را نشان می‌دهد که اشک در چشمانش حلقه زده و دارد فکر می‌کند دنیا چقدر غیرقابل تحمل است و چقـــــــدر باید صـبر کرد تا تمام شود. آینه، تصویر کسی را نشان می‌دهد که از خواستن ِ بی‌ارزش‌ترین و کوچکترین‌ چیزها هم هیچ وقت سیر نمی‌شود؛ ولع دارد برای خواستن و گفتن و داشتن. و حالا از آن وقت‌هایی است که از این گردش مداوم ِ چشم و گوش و زبان و دل دنبال این همه چیز ِ هیچ‌وقت تمام شدنی خسته شده. خسته شده از این دنیا، از خودش، و از خودش در این دنیا. آینه، یک ناامیدی مطلق را نشان می‌دهد؛ با این حال او فکر می‌کند که ناامیدی مطلق اصلا "نمی‌تواند" وجود داشته باشد؛ مگر اینکه تمام علت و معلول را بریزد بهم؛ مگر اینکه همه‌چیز را یک جا از مفهوم خالی کند؛ آن‌وقت دنیا بشود يک چیزِ پوچِ از روی تصادف. بعد او می‌شود موجودی که این همه می‌فهمد، در يک حجم ِ پوچ و خالی. باز پر از معنا و مفهوم و نشانه. که معناها نقض پوچی اند خودشان... بعد سرش گیج برود از این همه تناقض؛ و دیوانه بشود.

آینه بلد نیست امید را نشان بدهد. بلد نیست چهره‌ی حقیقی چیزها را نشان بدهد. آینه بلد نیست حتی آدم را واقعا همان طور که هست نشان بدهد. نشان به آن نشان که کسی یک روز می‌تواند جلویش بایستد و شاکی از قیافه‌ی نافرمش به این فکر کند که این خودِ واقعی ِ من نیست. این روح من نیست. من در جهانی دیگر شکلی دیگر خواهم داشت. و بعد به کوتاهی این عمر و به جدی گرفتن دنیا بخندد و برای چهره‌ی توی آینه شکلک در بیاورد. آینه عمق بلد نیست. و آدمهای کم‌عمق همیشه دلشان از اینکه آینه هیچ‌چیز بلد نیست و آنها هم بلد نیستند آنقدر در عمق زیبا بشوند که دیگر آینه مهم نباشد می‌گیرد. آینه هیچ وقت نخواهد توانست تصویر بی‌عیب و نقصی از کسی را نشان بدهد، که دلش همیشه گرفته است از اینکه آینه هیچ‌وقت نخواهد توانست...

آینه، آدم نمی‌فهمد؛ همان‌طور که ما. ما که هیچ‌وقت خودمان را نفهمیدیم و ندیدیم. 


1. سال نوی همگی مبارک. به امید آنکه امسال همه‌چیز در ذهن و دل‌ و زندگی‌مان روشن‌تر و پرمعناتر و زیباتر از همیشه شود؛ به نور هدایتش.

2. یک عالمه از دوستان مجازی جا مانده‌ام و انگار این روال قرار نیست تغییری بکند. نیامدن‌ها و احوال نپرسیدن‌ها را بگذارید به حساب سرشلوغی. راستش اما از این وضع جدید ناراضی نیستم؛ زندگی نرمال‌تری است. شما هم مواظب خودتان باشید!

آخر.

تقدیم به دوست عزیزی که امشبم را با لطفش زیبا و معنادار کرد...


در شکم ماهی‌ای آنچنان بزرگ

که "لا اله الا انت" و "انی کنت من الظالمین" گم است؛


حالا مثلا ایوبم.

پنهان.


تو باید به رنگ‌ها جان بدهی. رنگ‌ها ولی در هم و برهمند. آشفته و مشوش. کسی نمی‌داند چه چیزی کشیده شده. نه نقاشی‌ات را می‌شود دید نه رنگ‌ها را می‌شود تشخيص داد. این یعنی سردرگمی. این یعنی که اين من نیستم؛ اضطراب است که خيابان‌ها را گز می‌کند. من گم شده‌ام. گم شده‌ام با تمام شواهد. اين تشويش و ندانستن، اين درهم‌برهمی رنگ‌ها، اين شاهد بزرگ که زندگی نباید اين باشد که هست... می‌ترسم از اينکه هیچ‌وقت هیچ‌چیز اين معما را نفهمم. نبينم رنگ‌ها را. نفهمم جای چه چیز خالی است و کجاست. هیچ جایی نروم آخر.

تو که باشی باید به رنگ‌ها جان بدهی. باید بدهی اما رنگ‌ها ...


«و من الناس من یعبد الله علی حرف»


پ.ن. اين یکی دوماه پرمشغله دارد تمام می‌شود و من خودم را خوب می‌بینم که در شلوغی روزها چقدر شکننده و ضعیف و بی‌ايمان می‌شوم و وابسته‌ی اتفاقات لحظه‌ای. کوچکترين اتفاقی را آنقدر جدی می‌گيرم که انگار قرار است حکومت کند. همينم من. همين منِ ناامید و عصبانیِ روزهایی که جُرمشان فقط مشغله و خستگی موقت است.

دست‌هایی که امروز به کار نیایند...

یک وقتهایی دلم می‌خواهد می‌شد پناه همه‌ی بچه‌های بی‌پناه دنیا باشم. بروم از دست تمام پدر و مادرهای دیوانه نجاتشان بدهم، از دست فقر نجاتشان بدهم، از دست جهل آینده نجاتشان بدهم. بعد خوب که فکر می‌کنم می‌بینم تلخی‌اش این است که چنین چیزهایی نشدنی نیست و ما همه هی یادمان می‌رود. فقر را، نیاز را، کودکان بی‌سرپرست را. که چقدر ساده از دستمان کارهای کوچک برمی‌آید و ما هی دوباره آه می‌کشیم از ناتوانی و بسته بودن دست‌هایمان. می‌ترسم دیر شود روزی که بفهمیم واقعا از دستمان کاری ساخته بود. که مثلا غصه‌ی فلانی و مشکل لاینحل فلانی را اصلا از همان اول برای دست‌های منجمد ما ساخته بودند. 

ما که نباشیم یکی دیگر پیدا می‌شود که کاری کند. بدی‌اش این است که آدم از کنار دردها می‌گذرد و نمی‌فهمد. و بدتر اینکه همین را هم می‌داند و این چیزها را می‌نویسد.

(+)(+)

آن سالها

اینجا باز دارد می‌شود دفتر یادداشت‌های روزانه. یک چندمدتی این من گم شده را تحمل کنید. 
(و البته به بعدش هم اصلا امیدوار نباشید!)


نمی‌نویسم. 

کتابخانه را نگاه می‌کنم. ردیف وسط سمت چپ. همان جا که مهدی اخوان ثالث ایستاده. از سالهای دبیرستان. از منی که اخوان و خدای چیزهای کوچک و ... می‌خواند. که برای تولدش بچه‌های ا ش ز دیوان شمس خریده بودند بس که هی گفت. دیوان شمسم رفت گوشه‌ی کتابخانه‌ی هال. حالا یک جلدش توی اتاق ح است که دیوان حافظ را هم مدتهاست صاحب شده و برای حافظ خواندن باید از او اجازه بگیریم. جلد دیگرش خانه‌ی ز است. روزی که دکور خانه‌‌اش را می‌چیدیم رفت کنار دیوان حافظ برای قشنگی. دو سه هفته پیش ز یادش افتاد، گفت برش می‌گردانم. عجله نداشتم. توی دلم گفتم آخ! سی‌دی م هنوز دست من است. نصفش را ندیده‌ام. این به آن در.

نگاهم را از کتابخانه می‌گیرم. از منِ آن سالها. نگاهم می‌افتد به قفسه سمت راست. انگار منی جدید. قفسه‌ی چیزهایی که ولع دانستن‌شان را دارم، منطقی‌ها، سوالات (خوب که فکر می‌کنم آن سالها هم داشتم). یک لحظه حس می‌کنم انگار مدتهاست از زندگی کردن غافلم. شاید از خودم. که نکند من اصلا و ذاتا همان منِ احساساتیِ منطقی سالهای دبیرستانم، تا این منِ منطقیِ احساساتی حالا؟ و بعد باز فکر می‌کنم بازگشت از یک منِ منطقیِ احساساتی به یک منِ احساساتیِ منطقی، بازگشت به عقب نیست؟ و جواب می‌دهم هست. و ذهنم از دنیایی که می‌شود تمام عمر شعر خواند می‌آید به دنیای واقعی. حالایم را دوست دارم. منِ قدیمم را هم دوست دارم. نمی‌دانم اما چه چیزهای را باید نگه دارم. تعادلم این وسط گم است و وابسته به حس و حال. آخرش هم می‌دانم که آدم ِ هیچ‌چیزی نمی‌شوم. همان منِ قطعه‌قطعه‌ی ناتمام ِ همیشه. که یک سرش در هندسه و اشکال و استدلال و تحلیل گم است و سر دیگرش در آسمان و خیالات. این بار این قطعه‌قطعه بودن را دوست دارم.

می‌نویسم.

همچین‌جوری‌ها


سرم که شلوغ می‌شود انگار کلا کور و کر و لال باشم. انگار نه خانواده را می‌بینم نه دوستان را. بعد نه که نبینم، زیرزیرکی از لابلای ورقه‌ها ذهنم می‌رود سمت صداهایی که از دور می‌آیند و اس‌.ام‌اس‌های جواب نداده و کادوی تولدهای در راه که باید بخرم و لبخندهای جامانده و فیس بوکِ چند‌ماه چک نشده و به خودم می‌گویم حالا وقتشان را ندارم. احتمالا دارم ولی از یک حس مجازی دستم نمی‌رود به علیک سلام و توقف و احوالپرسی و لاگین. بعد یاد جوابهای سرسری و الکی دویدن‌هایم و همه‌ی پاسخ‌های مانده می‌افتم. جواب سلام‌ها و حرفها را آرشیو می‌کنم جایی میان برگه‌ها و اضطراب‌ها و تاریخ‌هایی که باید بگذرند، و منتظر می‌شوم سرم خلوت شود تا برگردم پیش دنیا. بعد فکر می‌کنم چه بد می‌شود اگر دنیا یک جایی میان این روزها تمام شود!

پ.ن. بچه‌ها همیشه بعد امتحان می‌گفتند چرا اینقدر رفته بودی توی برگه؟ مگر نگفتیم دستت را باز بگذار؟ من اصلا یادم نمی‌آمد. 

انگار پیش همه‌ی آدمها و با فکرشان، ولی توی یک محفظه‌ی شیشه‌ای مجزا.


جمعه آیینه‌ها کِدِرند...


...


اصلا یکی بیاید، آتش بزند به تمام این نوشته‌ها...

همان که نمی‌آید برون از خویش*


*"مردی از خویش برون آید و کاری بکند"

ادامه نوشته

آنجا جز اینکه جان بسپارند چاره نیست..


- حواست باشه، اونجا آدم خیلی گیجه. 

- یعنی چی؟

- یعنی آدم نمی‌فهمه چه سفر مهمیه. کلا نمی‌فهمی؛ چند ماه بعد می‌فهمی که هیچی نفهمیدی!

- حتی همین الان هم...


چند روز دیگر دارم می‌روم کربلا. حلال کنید. و التماس دعا.


پ.ن. از اولین روزی که اینجا می‌نویسم تا حالا، حتما خیلی‌ها از دستم ناراحت شده‌اند. همین الان از همه‌ی آنهایی که اینجا را می‌خوانند می‌خواهم هر ناراحتی‌ای که بوده یا هست را ببخشند. هر گونه دلخوری از طریق کامنت قابل پی‌گیری است. بنویسید، شاید حل شد. کامنتها را می‌خوانم اما فرصت جواب دادن و خداحافظی احتمالا نباشد. خداحافظ.

پ.ن.2. دعا کنید یک چیزی بفهمم از این سفر...

اسماعیل..


ابراهیم که نبود؛

همین منِ همیشگی بود و چاقویی کند

و اسماعیلی که هر شب در خواب

ذبح می‌شد


باااز..گشت

واضحه که از اینترنت دایل آپی که تقریبا فقط میشه باهاش میل چک کرد، اون هم بیسیک اچ تی ام ال، و در لحظات اوج سرعت اجازه میده یاهو مسنجر باز کنی و نه هرگز جی تاک (!) و اگه بچه خوبی باشی شاید گودر هم باز بشه متنفرم. اما اصولا اینترنت دایل آپ افق‌های جدیدی  رو به روی دیدگان آدم باز می‌کنه! افق‌های جدیدی که همون افق‌های قدیمی خودمونه. افق روزهایی که دو هزار تومن می‌دادیم یه کارت اینترنت دو ساعته می‌خریدیم. (شما یادتون نمیاد!)

خلاصه اینکه من از بی‌اینترنتی نمردم و دنیا سر جاشه و بی‌اینترنت فقط آدم می‌فهمه که چقدر زندگیش از مفهوم خالیه. یعنی نمی‌فهمه، یادش میاد!

مطمئنم که این جملات حکیمانه اثرات روزه‌ی اینترنتیه و وقتی اینترنتم وصل بشه دوباره دوست دارم آنلاین باشم و وقتم رو تو اینترنت تلف کنم تا جاهای دیگه، ولی جدا دوست داشتم همه چی رو همین طوری که هست بذارم همین جا برم. بعد احتمالا باید فکر می‌کردم به اینکه مردم قبل از اختراع اینترنت چی کار می‌کردن. و حرکت بعدی احتمالا این بود که گوشی تلفن رو علیرغم غربت مادرزادیم با تلفن بگیرم دستم و به دوستای قدیمیم زنگ بزنم ببینم کی کجای زندگیه. و احتمالا کلی تعجب می‌کردم از این همه تغییر زندگی شون و این همه بی خبری. یه سری‌شون رو باید خط می‌زدم، یه سری رو آپدیت می‌کردم، با یه سری دوست‌تر می‌شدم و باهاشون قرار میذاشتم که بریم بیرون. بعد شاید حتی به مامان بزرگ و خاله و عمو و داییم هم زنگ می‌زدم. تو خونه مجبور بودم با همه بیشتر حرف بزنم. تلویزیون ببینم. برم مهمونی، پیک‌نیک فامیلی و خانوادگی، سینما، خرید و ... بعد یه مدت دیگه از گشت و گذار و معاشرت و دیدن برنامه‌های مزخرف تلویزیون هم خسته می‌شدم و بعد از چند روز آه کشیدن از پوچی زندگی مجبور بودم فکر کنم که حالا چی کار کنم؟ برای چی زندگی کنم؟ اصلا من چی کاره ام؟ شاید حتی به یه تصمیم اساسی منجر می‌شد. بعد هر چی فکر کردم دیدم نمیشه، مگر اینکه کلا اینترنت رو شارژ نکنیم که اونم نمیشه!

بعدتر فکر کردم دیدم مشکل از اعتیاد نیست، مشکل همون "دلیل" ه. اگر آدم یه دلیل - یه کار خیلی خیلی جدی در نظر خودش، متناسب با علاقه و استعدادهاش - داشته باشه خیلی راحت‌تر می‌تونه عادت‌های غیرضروری زندگیش رو حذف کنه. حالا مشکل اینجاست که هر چی می‌گردم اون دلیل رو پیداش نمی‌کنم!*

*:  تا جایی که ذهنم یاری می‌کنه این سوال همیشه به عنوان یه مساله خیلی مهم گوشه‌ ذهنم بی‌جواب برای خودش بوده. جدا به آدمهایی که هدف مشخص دارن غبطه می‌خورم. یادمه حتی این غبطه خوردن تو هفت سالگی هم بود! 

فرق هست بین اینکه خودت رو بشناسی و اینکه بدونی چی کار می‌خوای بکنی و عمرتو به جای تلف کردن صرف یه کار نتیجه بخش بکنی. نمیدونم از کمال‌گرایی بیش از حده یا از چی، که من هیچ وقت تو این دومی استعداد نداشتم. فقط می‌تونم یه لیست بلندبالا ردیف کنم از کارهایی که براشون ساخته نشدم، با ذکر جزئی‌ترین دلایل! :دی

پ.ن. بلاگفا جدیدا به سفر در زمان علاقه پیدا کرده! تاریخ نوشته رو برده بود به سال 1297! چقدر هم متناسب با پست!