دلم خانه اش را پیدا کرده بود 

- بعد سالها بی وطنی -

پاهای سرگردانم زمینشان را

چشم‌هایم آبراه اشک را 

و منظره ی همیشگی بهشت را...

دستهایم منجمد شده بودند؛

امانتیی که باید می رسید دست صاحبش، در دست راستم لام تا کام حرفی نمی زد.

مادر صدا زد 

کاروان دنبال ما می گشت

امانتی باید می رسید دست صاحبش

ما گم شده بودیم 

ما گم شده بودیم از کاروان

از دست

از پا

از سر 

گم شده بودیم در پیدا شدن...

آه... آه... آه...

لحظه ی برگشت...