از تفاوت‌ها


به گمانم همیشه می‌دانسته‌ام که محبت جواب دارد و جوابش را بلد بوده‌ام، اما هیچ‌وقت بلد نبوده‌ام با آدمهای نازک و زودرنج پیش بروم. یا از همان اول کنار می‌کشم یا از یک جایی به بعد، آنجا که تفاوت روشن می‌شود به نفس‌نفس می‌افتم. انگار کسی که ذهنیات متفاوت و دید متفاوتی به دنیا دارد یا انتظار متفاوتی از آدمها، سرعت قدمهایش با من نوعی فرق می‌کند. انگار آدمها هر چقدر با هم راه بروند، تا زمانی که شبیه هم نشده‌ باشند از هم جا می‌مانند. همیشه پس و پیشند. این وسط باید تحملی باشد که به گمانم آدمهای نازک و زودرنج معمولا بیشتر دارند و آدمهای کمتر نازک، کمتر؛ شاید برایش نیازمند دلیلی بیشترند؛ مثلا محبتی بزرگتر یا نگاهی خاص‌تر. همین تفاوت خیلی وقتها کار دست روابط می‌دهد و به نظرم تا حدی طبیعی است. 

حالا دلم می‌خواهد به همه‌ی آدمهای زودرنج اطرافم بگویم دنیا را این شکلی نبینید. موجودات دیگری هم در دنیا زندگی می‌کنند که غلظت اتفاق‌ها برایشان فرق می‌کند. موجوداتی هم هستند که جور دیگری نگاه می‌کنند. شاید آستانه‌ی دردشان بالاتر است، شاید تحملشان بیشتر، شاید هم اصلا این طور نیست و فقط منطق یا خلق و خو یا تربیت‌شان متفاوت است. حرف زدن با این آدمها و نشست و برخاست کردن و دوستی کردن با آنها، مثل ارتباط با آدمی از زبانی دیگر است؛ که مثلا ساده‌ترین و بدیهی‌ترین توقعات شما شاید از آن سو، غیرمنطقی و غیرضروری به نظر رسیده باشد.
ادبیات آدمها با هم فرق می‌کند و این وسط رنجیدن از تفاوت‌ها عاقلانه نیست؛ هر چند به آسانی از آن گریزی نباشد. 
اینها را برای آن می‌گویم که رنجیدن از دیگران، رنج و سختی رساندن به خود است و آدمهای زودرنج  تا همیشه از تفاوتهایی که طبیعی است آزرده می‌مانند. وگرنه آن طرف کسی همین حرف‌ها را به خود سخت‌گیر و تفاوت‌ناپذیرم می‌گوید. 

درس‌هایی که از مدرسه جا ماندند

من نباید یزدی باشم؟ نباید کاشانی؟ نباید صاحب شیشه‌های رنگی و خانه‌های حیاط‌دار و عصرهای آب‌پاشی توی حیاط باشم؟ کجایید هندوانه‌هایی که توی رودخانه‌های پیک‌نیک‌های یک روزه رها می‌شوند؟ کجایید بازی‌ها؟ کجایی کودکی؟ ما در بزرگی‌مان تنها مانده‌ایم و دوست پیدا کردن از یادمان رفته. 

بهانه‌های کوچک.


تصویرت را می‌نشانم روبه‌روی خیالم. می‌گویم بیا. کلمه‌ها را پیدا کن. بنشان کنار هم. هر چقدر هم که شیطان، بشود شبیه آن عکس بچه‌های توی شهر کتاب. 

یک شب‌هایی مثل امشب دلم می‌خواهد واژه‌ها بیشتر باشند. ذهنم خسته نباشد. سرم مثل صبح کار کند نه نصفه شب؛ فرق کند با دیگر وقتهایی که شبیه آدمهای سرشلوغ شده ام. یک شب‌هایی مثل امشب سالگرد بعضی آمدن‌هاست. و بهانه‌ی خیلی چیزها؛ یک عالمه دوستی، یک عالم اتفاق که خدا می‌داند اگر خدا نخواسته بود کجا افتاده بودند...


تصویر فانتزی تو در ذهنم دخترکی است که در حالی میان انتظار و شیطنت - شبیه انتظار بچه مدرسه‌ای ها برای شنیدن صدای زنگ و فرار کردن از کلاسی که قدر کنجکاویشان جذاب نیست - نشسته و همزمان هم با جدیت اتاقش را می‌پاید هم رویاهایش را و هم پنجره را. تصویر تو در ذهنم اصلا خودش فانتزی است؛ یک فانتزی دخترانه‌ی مهربان. "آملی پولن" ی که خل و چل نیست، فقط فانتزی است (برعکسش شاید خودم باشم!). 

می‌نشانمش رو‌به‌روی خیالم و فکر می‌کنم پس این واژه‌ها کجا رفته‌اند؟

سه نقطه می‌شوم و سعی می‌کنم بروم میان رویاها (وقتی می‌گویم رویا، یعنی فکر، داریم در دنیای فانتزی‌ها حرف می‌زنیم!) ی دختری که عاشق بهار است. که از همین یعنی سلیقه‌اش با من فرق دارد و سخت است تصویر رویاهایم را با او یکی کنم. سعی می‌کنم واژه‌ها را بتکانم که سلیقه‌هایش بریزند. که بگویم آن سه‌نقطه‌هایی را که برای همه‌مان کم و بیش یک شکل‌ اند. که بگویم آن سه‌نقطه‌هایی را که هر چقدر کاپوچینو و فرانسه بریزی باز تهش شیرینند؛ تلخ نمی‌شود ته‌مزه‌شان. که دور که می‌شوی کوچک می‌شوند. که دور که می‌شوی کوچک می‌شوند. که دور که می‌شوی کوچک می‌شوند. و دور که می‌شوی بزرگ شده‌ای... 

سه نقطه می‌شوم و سبُک‌تر. و فکر می‌کنم اصلا چه خوب که واژه‌ها کمند. که "کم داشتن واژه فقر نیست"؛  آرزو می‌کنم اما، هیچ وقت دچار "فقر مداد رنگی‌ها" نشوی. 

از احمدرضااحمدی می‌گذرم. همان جا توی خیابان جلوی شهر کتابم. نمی‌دانم کجا بروم. از کدام سمت که مثلا یک امشبی را خوشحالت کرده باشم. می‎توانم بروم چهارراه وصال، یک روزی که چهارنفر خل و چلانه با هم قرار گذاشته‌ بودند. می‌توانم خاطره‌ها را تحریف کنم و سر راه از مغازه‌ی پاستیل‌فروشی هم رد شوم. می‌توانم برویم چمن. آبروریزی است دیگر! می‌توانم یک عالمه شکر سفارش بدهم. می‌توانم وسط شهرمان، یک حرم نقاشی کنم. جلویش هم یک اتوبان، که همین‍‌طور با ماشینت گاز بدهی تا جلوی در حرم. نه! ترافیک نیست. مثلا تولدت است ها!


یک شب‌هایی مثل امشب دلم می‌خواهد دنیایی که برای تو یک روز ایستاده یک ساعت بایستد تا بگویم بودنت را، که مبارک است... 


.D. o. s. a. ch. m!*

آدمی، متغیرالحال‌ترین موجودی ست که می‌شناسم.**

دنبال یک واژه‌ام. یک جمله‌ی ناب. یک عکس که قاب کنم. یک هدیه. یک چیز کوچک و ساده اما باارزش به خاطر اهمیتی که خواسته‌ام بگویم هست. که بگویم دوستیت چقدر ارزش دارد. و تا دست‌خطی که خیلی ذوق زده‌ام کرده را کمی جبران کنم.

هول و گیج و شتابناک از فکر اینکه "کدام؟"، هنوز هدیه‌ای نیست! جز یک متن نیمه‌تمام و چندین پوشه‌ی عکس به سرانجام نرسیده. می‌خواستم بیدل را باز کنم و مثلا فالت را بگیرم. حافظ را باز کردم. نیامد! شلوغم. یک وقتهایی معلوم است جواب آدم را نمی‌دهند. هر چقدر سعی کردم وانمود کنم متمرکزم نشد! بیدل را برداشتم. که جلد نارنجی‌اش را دوست دارم. هدیه‌ی تولدم است. سفارش خودم! "دیوان بیدل دارد؟"

( - بیدل داری؟)

"دنیا غم تو نیست که نتوان ازآن گذشت..."

اتفاقی این به چشمم خورد. نمی‌دانستم از بیدل است. به برگشتن حس و حال تعبیرش می‌کنم و ذوق زده می‌روم سر حافظ! این بار واقعا جواب می‌دهد. از آن غزلهایی ست (+) که دوست دارم. از آنها که تلخیِ حقیقت انسان را با نشان دادن بزرگی و مهربانی‌ خدایش می‌تکانند...

***

آدمی، متغیرالحال‌ترین موجودی ست که می‌شناسم.

صفحه را باز می‌کنم که نوشته را کامل کنم. یک هوس دیگری می‌زند به سرم. دلم یک چیز غریبی می‌خواهد. مثلا که یک غصه‌ای تمام بشود. یک اتفاق خوب بیفتد. نامعلوم. از آن شورهایی است که گاهی ناخوانده می‌آیند. انگار نشانه‌ای برای بوی بهبود اوضاع جهان. شاید از آمدن ربیع الاول است. نمی‌دانم. دلم می‌خواهد یک چیزی بنویسد. که نمی‌داند چیست. و باید هدیه‌ات را هم کامل کنم.

تب دیگری را باز می‌کنم که از عصر مانده. شعری از قیصر است با عکسی از خیابانی که تهش می‌رسد به امام رضا.  

"اینک ای خوب، فصل غریبی سر آمد..."

ذوق پنهانی در ذهنم وول می‌خورد. مثل برفی که این روزها نیست، و انگار باریده باشد. به فال نیک می‌گیرم!

مبارک باشی رفیق : ) 

**حول حالنا الی احسن الحال.

اینها را دوست داشتم امشب بنویسم. عمومی بودنش به خاطر حس خوبی است که دلم خواست منتشر بشود. چند خط آرزو شاید بماند برای بعد. همان متنی که نصفه ماند. (آنجا هم داشت برف می‌بارید!)

*D. stands for desirous :)

از چه شکایت کنم؟

این روزهایم شب قدری می‌خواهند که آدم را مجبور کند از ترس از دست دادنش هم که شده، بیدار بماند و چند ساعتی واقعا زندگی کند. در حضور. همین قدر که یک روز بتواند بگوید از این بیست و اندی سال، چند ساعتی هم زنده بوده‌ام. 

- هر چقدر گناهکار، هر چقدر خسته، هر چقدر دور و گم شده در غبار، سر بگذارد به شانه‌های آرامش تمام نشدنی‌اش. برسد به گنج نابی که فقط همان‌جا و با او پیدا می‌شود. زمان بایستد -

شبی که تا صبح خیال کارهای مانده ساعت را نشان آدم ندهند. که بیهوده کارها مهم جلوه داده نشوند. آدم بی‌خیال زمان بنشیند به تماشای سکون و آرامشِ نیایش. و بعد دغدغه‌ها به اندازه‌ی طبیعی خودشان بازگردند. و همه‌چیز به اندازه‌ی واقعی خودش نزدیک شود. دنیا کوچک شود آنقدر که آدمی، دیگری شده باشد.

دریغ، که من هیچ‌وقت فردای هیچ شب قدری را خوب نزیسته ام...


*و درد این است: امشبی که اینها را کسی در من می‌نویسد، شبی ست از شبهای همان خدای صاحبِ قدر، که در امشبی از عمرم، مثل یک معدنِ الماس ِ کشف نشده رها می‌شود و به دنیای عدم می‌پیوندد....

(+)

کامنت.


"من فکر می‌کنم که برعکس نیست. اصلا کارش همین است."


* این جور وقتها دلم می‌خواهد بگویم خدایا شکرت.

تو را در آن شب تاریک... مصباح الهدی... دیدم؟...


سوار می‌شوم/نمی‌شوم/می‌شوم/نمی‌شوم...

کشتی 

در خشکی؟

"ای نوح! 

آخر کدام آب؟"


کدام تشنگی؟


عطش عطش عطش

که نداریم را

که روضه بخواند؟

"این روزها که می‌گذرد"*


* شعر قیصر امین پور (+)

پ.ن. "ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه" حسین چراغ هدایت و کشتی نجات است....


بیزاری و تناسب!


گاهی تا زانو در شن فرو می‌روم، گاهی تا قوزک پا. عبور من سخت است؛ آنقدر که آشفته می‌شوم. از همه‌چیز بیزار می‌شوم. از خودم، از این شن‌ها، این شن‌های لعنتی...


امام علی عليه السلام از کسی شنيد مذمت دنيا مي کند فرمود: اى نکوهنده دنیا که خود به نیرنگ آن فریفته شده‏اى و به باطلهاى آن دلباخته‏اى، تو خود فریفته دنیائى و آن را نکوهش مى‏کنى؟ تو از دینا شکایت داری یا او باید از تو شکایت کند؟ از کجا و چه وقت دنیا تو را سرگردان نمود؟ کى فریبت داد؟ آیا با پوسیدگى گورهاى پدرانت یا با آرامگاههاى زیر خاک مادرانت؟ 

چه بسیار بیماران و دردمندانى که تو با دست و پنجه ات از آنان پرستارى کردى و آنان را یارى نمودى، و مى‏خواستى بهبود یابند و از پزشکان برایشان دارو مى‏طلبیدى، بامدادان که دارویت آنان را بهبودى نداد، و گریه ات براى آنان سودى نداشت، و ترست فایده‏اى نبخشید، و آنچه خواهانش بودى به تو نرسید، و تو با تمام نیرو و قدرت خود نتوانستى مرگ را از آنان دور کنى. دنیا براى تو حال آنان را مثال زد و با گورهایشان گور خودت را به رخت کشید (تا بدانى با تو نیز همان خواهد کرد که با او نمود). 

همانا دنیا سراى راستى است براى کسى که به راستى با آن درآید، و خانه عافیت و سلامتى است براى کسى که به خوبى آن را بفهمد، و خانه بى نیازى و توانگرى است براى کسى که از آن توشه برگیرد، و خانه پند است براى کسى که پند پذیرد، دنیا سجده گاه دوستان خدا و محل نماز فرشتگان الهى است، فرودگاه وحى خدا و جایگاه تجارت دوستان او است، در آن کسب رحمت نموده و بهشت را سود برند. 

پس چه کسى آن را نکوهش مى‏کند؟ و حال آنکه خود او است که اعلام جدائى کرده و مفارقتش را فریاد زده (و گفته که ماندگار نیست) و از نابودى و مرگ خود و اهلش خبر داده، یا بلاهاى خود بلاى دوزخ را مجسم کرده، و با شادمانى خود شادمانى بهشت را نشان داده، شامگاهان به سلامت گذرد، و بامدادان با سوگ و مصیبت باز آید تا مشتاق سازد و بیم دهد و تهدید کند و بترساند و هشدار دهد. 
پس اشخاصى فرداى پشیمانى - روز قیامت - آن را نکوهش کنند، و دیگران (نیکوکاران) در روز رستاخیز آن را بستانید، زیرا دنیا (حقایق را) به آنها یادآور شد و آنها متذکر شدند (و از آن پند گرفتند) و رویدادها را برایشان حکایت کرد، و تصدیقش نمودند. و آنها را پند و اندرز داد، پندها را پذیرفتند. 

 

تمام آزردگی‌ام از اصطکاک است! 

و فرش دنیایم از شن.

ادامه نوشته

به تماشا سوگند/ و به آغاز کلام / واژه‌ای در قفس است...


اگر می‌شد تمام واژه‌های سرگردان در فکر آدمهای ایستگاه مترو را در آن‌ بعد از ظهر بی‌زمانی که بی‌شک یک عالمه آدم دارند دنبال تکیه‌گاهی می‌گردند که غصه‌هایشان را به آن تکیه دهند و دور از چشم دوست و آشنا آه بکشند جمع کرد و جایی نوشت، یا اگر می‌شد جرقه‌های آنی فکر یکی از همان‌ها را که غصه از چشم‌هایش سرریز شده و مژه‌هایش را خیس کرده خواند؛ و اگر می‌شد فهمید چطور در قطاری که بی‌تردید دارد می‌رود این همه آدم در خودشان توقف کرده اند و نمی‌توانند بگذرند، می‌شد باور کرد که در عمق درد جایی است که همه ‌چیز روشن‌تر از همیشه و جواب همه‌ی سوال‌های بی‌پاسخ مانده کوتاه و روشن است. جایی که آنچه در گلو می‌ماند فقط اندوه و غربتی است نرم که دیگر چرایی ندارد. اعتراضی ندارد. خواهشی است برای آرام شدن فقط. باورش شده دنیا جای آسایش و ماندن نیست. دلش برای تک تک آدمها و اتفاقاتی که در تمام زندگی‌ مفهومی ازشان چشیده تنگ است، اما می‌داند این قطار "در آن ایستگاهها توقف نخواهد کرد". می‌داند چیزی که می‌خواهد، نه هیجانِ زودگذر اتفاق‌های خوب است نه بودن دیگران. که آدمها همیشه یا آنقدر دورند که نتوانند بفهمندت، یا آنقدر نزدیک که بیرون بودنشان از قالب وجودت آزار دهنده باشد. آدمها همه کسی هستند مثل تو. قطعه‌های گمشده‌ی سرگردانی که فقط در قصه‌ها جور می‌شوند. میانه‌شان با واژه‌های گفته و نگفته به هم می‌ریزد. اسیرند. اسیر جسم. اسیر خودخواهی. اسیر ندانستن. 

اگر می‌شد همه‌ی فکرها و فهمیده‌هایی که روزی از ذهنت/دلت گذشته‎اند را جایی ذخیره کنی و وقت خستگی و تاریکی قلبت بهشان سر بزنی و تصویرشان برایت ایمان ِ تازه شود، می‌شد فهمید دنیا جایی نیست که بشود یک جشن تولد بزرگ ابدی بگیری و آدمها را به هر قیمتی که شده بکشانی خانه‌ات و تا ابد از ته دل با هم بگویید و بخندید. و جایی هم نیست که بشود همیشه نشست و نیست‌ها را حسرت خورد؛ حتی اگر حسرت خوردن شیرین باشد. دنیا همان واگن مترو است که گاهی آرزوها لای درش می‌مانند و قطار می‌رود، و نمی‌شود برگشت. آنقدر کوتاه است که وقت آن آه را هم نداشته باشی. و اگر آن طرف روی سکو بمانی هم هیچ وقت به خانه نمی‌رسی. کپک می‌زنی در حسرت رفتن.

حیف که در لحظه‌های وادادن نمی‌شود روشنی امیدوارانه‌ی بعضی باورها را زنده کرد. نمی‌شود که تازگی مانا نیست. آدم که وامی‌رود فکرهایش هم وامی‌روند. من اما شک ندارم در آن بعد از ظهری که دلم برای همه‌ی دوست‌داشتنی‌هایم تنگ شده بود، بیرون واگن را که نگاه می‌کردم ته دلم می‌دانستم آنچه که می‌خواهم چیزی بیش از تمام چیزهایی است که در این دنیا بگنجد....


تقدیم به همه‌ی دوستانم. 

به یک عالمه نام روشن‌ که از ترس از قلم افتادن نام‌های دیگری نمی‌نویسم‌شان.

هر جا که خاطر خدا در میان است، تن به مخاطره بسپار *


برای یکی مثل من که همیشه مشکلش با خیلی چیزها کم تحملی و عادت نداشتن به سختی بوده، عاشورا با آن شدت مصیبت یک اشاره‌ی بزرگ است به سمتی که می‌گوید تمام این تحمل نداشتن‌ها و نازک‌نارنجی بودن‌ها و ناراحتی‌ها از حال و گذشته، و ترسیدن‌ از اینکه فرداها چه پیش می‌آید، همه‌ی دلخوری‌ها، همه‌ی جملاتی که از جایی در درون آدم برمی‌آیند به اعتراض که "چرا من؟" و "چرا آن‌طور؟"، همه‌ی آن درک‌نکردن‌ها، همه و همه خورده‌ شیشه‌های نفسی هستند که آدم را این طور اسیر خودش کرده و نود و نه و نه و نه و ... درصد سختی‌های زندگی‌ از گور او بلند می‌شود. همه ماده‌های اولیه‌ی ذره ذره پوسیدن‌اند؛ از آن بندهایی‌ که اگر یک روز بنا باشد به انتخاب، و شرط انتخاب خالص و صاف بودن باشد، باید بروند یا رفته باشند که بشود انتخاب.

بعد خوب که نگاه کنی، تاریخ پر است از این اتفاقات. از این مصیبت‌ها. از شعب ابی‌طالب گرفته تا عمار و کمیل و ابوذر. انگار که آن خالص‌ترین آدم‌ها قبول کرده باشند که برای خاطر خدا و برای راحت‌طلبی‌های ما هم که شده، بدترین دردها را طی کنند و از سخت‌ترین‌ها بگذرند تا ما سختی‌هایمان را بهانه نکنیم. تا در آن لحظات سختی که آدم با خودش فکر می‌کند پس خدا کجاست و چرا می‌بیند و رضایت می‌دهد، به آنها فکر کنیم و از بزرگی امتحانشان دلگرم و مطمئن بشویم. تا هر بار که وحشت می‌کنیم از آینده و صورت زشت دنیا با تمام ظلم‌هایش، یادمان بیاید او که "حسین" بود و تنها حسینِ خدا بود، قطعه‌قطعه شد و تمام خانواده‌ و دوستان و عزیزترینانش نه به شکلی عادی، که به شهادت تاریخ به دردآورترین صورت ممکن اسیر شدند. تا یک بار هم که شده ببینیم و بفهمیم که دنیا هر چه هست و هر چه بوده و هر چه خواهد شد، هیچ نیست در برابر آنچه که قرار است از تسلیم شدن و اعتماد کردن به خدا و راه به آن برسیم؛ که اگر درد همیشه درد است و مرهمی لااقل در دنیا و دست‌کم ظاهرا نیست، خاطرِ خدا عزیزتر است از تمام آنچه که یک عمر می‌تواند بر آدم برود...

گفتن از همه‌ی اینها آسان است و عمل کردن بهشان خیلی سخت. یکی مثل من همین که با یک سرماخوردگی با زبان و دلش کفر نگوید هنر کرده‌. 


*: «وَ خُضِ الْغَمَرَاتِ لِلْحَقِّ حَيْثُ كَانَ.»از وصیت‌های امام علی علیه‌السلام به امام حسن علیه السلام.

از ناتوانی آینه‌ها

آینه، تصویر کسی را نشان می‌دهد که اشک در چشمانش حلقه زده و دارد فکر می‌کند دنیا چقدر غیرقابل تحمل است و چقـــــــدر باید صـبر کرد تا تمام شود. آینه، تصویر کسی را نشان می‌دهد که از خواستن ِ بی‌ارزش‌ترین و کوچکترین‌ چیزها هم هیچ وقت سیر نمی‌شود؛ ولع دارد برای خواستن و گفتن و داشتن. و حالا از آن وقت‌هایی است که از این گردش مداوم ِ چشم و گوش و زبان و دل دنبال این همه چیز ِ هیچ‌وقت تمام شدنی خسته شده. خسته شده از این دنیا، از خودش، و از خودش در این دنیا. آینه، یک ناامیدی مطلق را نشان می‌دهد؛ با این حال او فکر می‌کند که ناامیدی مطلق اصلا "نمی‌تواند" وجود داشته باشد؛ مگر اینکه تمام علت و معلول را بریزد بهم؛ مگر اینکه همه‌چیز را یک جا از مفهوم خالی کند؛ آن‌وقت دنیا بشود يک چیزِ پوچِ از روی تصادف. بعد او می‌شود موجودی که این همه می‌فهمد، در يک حجم ِ پوچ و خالی. باز پر از معنا و مفهوم و نشانه. که معناها نقض پوچی اند خودشان... بعد سرش گیج برود از این همه تناقض؛ و دیوانه بشود.

آینه بلد نیست امید را نشان بدهد. بلد نیست چهره‌ی حقیقی چیزها را نشان بدهد. آینه بلد نیست حتی آدم را واقعا همان طور که هست نشان بدهد. نشان به آن نشان که کسی یک روز می‌تواند جلویش بایستد و شاکی از قیافه‌ی نافرمش به این فکر کند که این خودِ واقعی ِ من نیست. این روح من نیست. من در جهانی دیگر شکلی دیگر خواهم داشت. و بعد به کوتاهی این عمر و به جدی گرفتن دنیا بخندد و برای چهره‌ی توی آینه شکلک در بیاورد. آینه عمق بلد نیست. و آدمهای کم‌عمق همیشه دلشان از اینکه آینه هیچ‌چیز بلد نیست و آنها هم بلد نیستند آنقدر در عمق زیبا بشوند که دیگر آینه مهم نباشد می‌گیرد. آینه هیچ وقت نخواهد توانست تصویر بی‌عیب و نقصی از کسی را نشان بدهد، که دلش همیشه گرفته است از اینکه آینه هیچ‌وقت نخواهد توانست...

آینه، آدم نمی‌فهمد؛ همان‌طور که ما. ما که هیچ‌وقت خودمان را نفهمیدیم و ندیدیم. 


1. سال نوی همگی مبارک. به امید آنکه امسال همه‌چیز در ذهن و دل‌ و زندگی‌مان روشن‌تر و پرمعناتر و زیباتر از همیشه شود؛ به نور هدایتش.

2. یک عالمه از دوستان مجازی جا مانده‌ام و انگار این روال قرار نیست تغییری بکند. نیامدن‌ها و احوال نپرسیدن‌ها را بگذارید به حساب سرشلوغی. راستش اما از این وضع جدید ناراضی نیستم؛ زندگی نرمال‌تری است. شما هم مواظب خودتان باشید!

آخر.

تقدیم به دوست عزیزی که امشبم را با لطفش زیبا و معنادار کرد...

تقديم


نرگس،

عطر ِ خوب ِ آمدنی‌هاست

دنیا دنیا هم که دنیا

دار ِ رفتنی‌ها باشد


آمدنی‌های خوبت جاودان. تولدت مبارک :)

پنهان.


تو باید به رنگ‌ها جان بدهی. رنگ‌ها ولی در هم و برهمند. آشفته و مشوش. کسی نمی‌داند چه چیزی کشیده شده. نه نقاشی‌ات را می‌شود دید نه رنگ‌ها را می‌شود تشخيص داد. این یعنی سردرگمی. این یعنی که اين من نیستم؛ اضطراب است که خيابان‌ها را گز می‌کند. من گم شده‌ام. گم شده‌ام با تمام شواهد. اين تشويش و ندانستن، اين درهم‌برهمی رنگ‌ها، اين شاهد بزرگ که زندگی نباید اين باشد که هست... می‌ترسم از اينکه هیچ‌وقت هیچ‌چیز اين معما را نفهمم. نبينم رنگ‌ها را. نفهمم جای چه چیز خالی است و کجاست. هیچ جایی نروم آخر.

تو که باشی باید به رنگ‌ها جان بدهی. باید بدهی اما رنگ‌ها ...


«و من الناس من یعبد الله علی حرف»


پ.ن. اين یکی دوماه پرمشغله دارد تمام می‌شود و من خودم را خوب می‌بینم که در شلوغی روزها چقدر شکننده و ضعیف و بی‌ايمان می‌شوم و وابسته‌ی اتفاقات لحظه‌ای. کوچکترين اتفاقی را آنقدر جدی می‌گيرم که انگار قرار است حکومت کند. همينم من. همين منِ ناامید و عصبانیِ روزهایی که جُرمشان فقط مشغله و خستگی موقت است.

دست‌هایی که امروز به کار نیایند...

یک وقتهایی دلم می‌خواهد می‌شد پناه همه‌ی بچه‌های بی‌پناه دنیا باشم. بروم از دست تمام پدر و مادرهای دیوانه نجاتشان بدهم، از دست فقر نجاتشان بدهم، از دست جهل آینده نجاتشان بدهم. بعد خوب که فکر می‌کنم می‌بینم تلخی‌اش این است که چنین چیزهایی نشدنی نیست و ما همه هی یادمان می‌رود. فقر را، نیاز را، کودکان بی‌سرپرست را. که چقدر ساده از دستمان کارهای کوچک برمی‌آید و ما هی دوباره آه می‌کشیم از ناتوانی و بسته بودن دست‌هایمان. می‌ترسم دیر شود روزی که بفهمیم واقعا از دستمان کاری ساخته بود. که مثلا غصه‌ی فلانی و مشکل لاینحل فلانی را اصلا از همان اول برای دست‌های منجمد ما ساخته بودند. 

ما که نباشیم یکی دیگر پیدا می‌شود که کاری کند. بدی‌اش این است که آدم از کنار دردها می‌گذرد و نمی‌فهمد. و بدتر اینکه همین را هم می‌داند و این چیزها را می‌نویسد.

(+)(+)

قرار


دلم جایی برای ماندن می‌خواهد.


پ.ن. آخر هیچ حرف جدیدی نیست؛ حتی همین که هیچ حرف جدیدی نیست.

ناشناخته‌ها


"و فکر می‌کنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد 

شنیده خواهد شد."


سهراب

آن سالها

اینجا باز دارد می‌شود دفتر یادداشت‌های روزانه. یک چندمدتی این من گم شده را تحمل کنید. 
(و البته به بعدش هم اصلا امیدوار نباشید!)


نمی‌نویسم. 

کتابخانه را نگاه می‌کنم. ردیف وسط سمت چپ. همان جا که مهدی اخوان ثالث ایستاده. از سالهای دبیرستان. از منی که اخوان و خدای چیزهای کوچک و ... می‌خواند. که برای تولدش بچه‌های ا ش ز دیوان شمس خریده بودند بس که هی گفت. دیوان شمسم رفت گوشه‌ی کتابخانه‌ی هال. حالا یک جلدش توی اتاق ح است که دیوان حافظ را هم مدتهاست صاحب شده و برای حافظ خواندن باید از او اجازه بگیریم. جلد دیگرش خانه‌ی ز است. روزی که دکور خانه‌‌اش را می‌چیدیم رفت کنار دیوان حافظ برای قشنگی. دو سه هفته پیش ز یادش افتاد، گفت برش می‌گردانم. عجله نداشتم. توی دلم گفتم آخ! سی‌دی م هنوز دست من است. نصفش را ندیده‌ام. این به آن در.

نگاهم را از کتابخانه می‌گیرم. از منِ آن سالها. نگاهم می‌افتد به قفسه سمت راست. انگار منی جدید. قفسه‌ی چیزهایی که ولع دانستن‌شان را دارم، منطقی‌ها، سوالات (خوب که فکر می‌کنم آن سالها هم داشتم). یک لحظه حس می‌کنم انگار مدتهاست از زندگی کردن غافلم. شاید از خودم. که نکند من اصلا و ذاتا همان منِ احساساتیِ منطقی سالهای دبیرستانم، تا این منِ منطقیِ احساساتی حالا؟ و بعد باز فکر می‌کنم بازگشت از یک منِ منطقیِ احساساتی به یک منِ احساساتیِ منطقی، بازگشت به عقب نیست؟ و جواب می‌دهم هست. و ذهنم از دنیایی که می‌شود تمام عمر شعر خواند می‌آید به دنیای واقعی. حالایم را دوست دارم. منِ قدیمم را هم دوست دارم. نمی‌دانم اما چه چیزهای را باید نگه دارم. تعادلم این وسط گم است و وابسته به حس و حال. آخرش هم می‌دانم که آدم ِ هیچ‌چیزی نمی‌شوم. همان منِ قطعه‌قطعه‌ی ناتمام ِ همیشه. که یک سرش در هندسه و اشکال و استدلال و تحلیل گم است و سر دیگرش در آسمان و خیالات. این بار این قطعه‌قطعه بودن را دوست دارم.

می‌نویسم.

همچین‌جوری‌ها


سرم که شلوغ می‌شود انگار کلا کور و کر و لال باشم. انگار نه خانواده را می‌بینم نه دوستان را. بعد نه که نبینم، زیرزیرکی از لابلای ورقه‌ها ذهنم می‌رود سمت صداهایی که از دور می‌آیند و اس‌.ام‌اس‌های جواب نداده و کادوی تولدهای در راه که باید بخرم و لبخندهای جامانده و فیس بوکِ چند‌ماه چک نشده و به خودم می‌گویم حالا وقتشان را ندارم. احتمالا دارم ولی از یک حس مجازی دستم نمی‌رود به علیک سلام و توقف و احوالپرسی و لاگین. بعد یاد جوابهای سرسری و الکی دویدن‌هایم و همه‌ی پاسخ‌های مانده می‌افتم. جواب سلام‌ها و حرفها را آرشیو می‌کنم جایی میان برگه‌ها و اضطراب‌ها و تاریخ‌هایی که باید بگذرند، و منتظر می‌شوم سرم خلوت شود تا برگردم پیش دنیا. بعد فکر می‌کنم چه بد می‌شود اگر دنیا یک جایی میان این روزها تمام شود!

پ.ن. بچه‌ها همیشه بعد امتحان می‌گفتند چرا اینقدر رفته بودی توی برگه؟ مگر نگفتیم دستت را باز بگذار؟ من اصلا یادم نمی‌آمد. 

انگار پیش همه‌ی آدمها و با فکرشان، ولی توی یک محفظه‌ی شیشه‌ای مجزا.


جمعه آیینه‌ها کِدِرند...


آنجا بدون حالا


همیشه بخش‌هایی از تاریخ هستند که هیچ‌وقت ثبت نمی‌شوند. روزهایی هم هستند که کی‌بردها چیزی ازشان نمی‌نویسند. از شتاب یا سکوت یا نتوانستن. بعد هم لابد به رسم گذشت سالها این ثبت نشدن راهی می‌شود برای بهتر از یاد رفتن... سالهای بعد هیچ‌چیز نیست. هر چه فکر می‌کنی یادت نمی‌آید. حتی ممکن است خیال کنی سالهای قبل را چقدر خوش و خرم بوده‌ای. به نظر بد نمی‌آید اما این فراموشی را دوست ندارم. لحظه‌ها و احوالات در حال حاضر آنقدر پررنگ و مهم به نظر می‌آیند که آدم وقتی به روز بی‌اهمیت شدنشان فکر می‌کند، دلش نمی‌آید این بی‌اهمیتی را باور کند. می‌خواهد از یاد نروند لحظه‌هایی که به نوعی سخت و در عین حال با اهمیت گذشته‌اند. می‌خواهد آن افکار، حس‌ها، حالت‌ها و دوران را نگه دارد، انگار که بخشی از هویتش. که بعدِ سالها که عقب را نگاه کرد چیزی از آنها را بشناسد و آنقدر غریبه نباشد با آنها. نه اینکه مهم‌ترین‌های سال‌های دورش غریبه و خالی از مفهوم شده باشند. آدم دوست ندارد دلبستگی‌هایش را ببیند که پودر شده‌اند. 

یک جور خودخواهی است شاید. یا یک جور انکار ناپایداری. یا آویختن به اتفاقات برای پیدا کردن آن "من" یا مفهوم گم‌شده‌ ای که در زندگی‌ -لااقل به آن شیوه‌ای که هست- پیدایش نمی‌کند.


پ.ن. دل کندن از بعضی روزها و احوالات مثل بستن پنجره است بر بوی نم بارانی هر چند دلگیر. 

+ سوادقریه