آنجا بدون حالا


همیشه بخش‌هایی از تاریخ هستند که هیچ‌وقت ثبت نمی‌شوند. روزهایی هم هستند که کی‌بردها چیزی ازشان نمی‌نویسند. از شتاب یا سکوت یا نتوانستن. بعد هم لابد به رسم گذشت سالها این ثبت نشدن راهی می‌شود برای بهتر از یاد رفتن... سالهای بعد هیچ‌چیز نیست. هر چه فکر می‌کنی یادت نمی‌آید. حتی ممکن است خیال کنی سالهای قبل را چقدر خوش و خرم بوده‌ای. به نظر بد نمی‌آید اما این فراموشی را دوست ندارم. لحظه‌ها و احوالات در حال حاضر آنقدر پررنگ و مهم به نظر می‌آیند که آدم وقتی به روز بی‌اهمیت شدنشان فکر می‌کند، دلش نمی‌آید این بی‌اهمیتی را باور کند. می‌خواهد از یاد نروند لحظه‌هایی که به نوعی سخت و در عین حال با اهمیت گذشته‌اند. می‌خواهد آن افکار، حس‌ها، حالت‌ها و دوران را نگه دارد، انگار که بخشی از هویتش. که بعدِ سالها که عقب را نگاه کرد چیزی از آنها را بشناسد و آنقدر غریبه نباشد با آنها. نه اینکه مهم‌ترین‌های سال‌های دورش غریبه و خالی از مفهوم شده باشند. آدم دوست ندارد دلبستگی‌هایش را ببیند که پودر شده‌اند. 

یک جور خودخواهی است شاید. یا یک جور انکار ناپایداری. یا آویختن به اتفاقات برای پیدا کردن آن "من" یا مفهوم گم‌شده‌ ای که در زندگی‌ -لااقل به آن شیوه‌ای که هست- پیدایش نمی‌کند.


پ.ن. دل کندن از بعضی روزها و احوالات مثل بستن پنجره است بر بوی نم بارانی هر چند دلگیر. 

+ سوادقریه 

خواب-ذهن-واقعیت

خواب می‌بینم. خوابهای آشفته اما نزدیک به واقع. انگار همین وقایع روزمره که شبیه فکرهایم مشوش و به هم‌پیچیده‌ شده‌اند؛ آنقدر که وقتی بیدار می‎شوم باید فکر کنم تا بفهمم چیزی که در ذهنم است واقعی نیست و فقط خواب دیده‌امش. از آن خوابهایی که می‌شوند اطلاعات اضافه‌ی هماهنگ نشده. مثلا می‌توانند باعث رنجش تو از کسی باشند که خارج از خوابهایت آزارش هیچ وقت به تو نرسیده. خوابهای صبح، بعد از بیداری و دوباره خوابیدن.

ذهن خیلی شبیه این خوابهاست. خیلی چیزها را در خودش می‌سازد. همین وقایع روزمره را می‌گیرد و سر و ته هر چیزی را به هر جایی که بخواهد وصل می‌کند. نمی‌دانم از کجا و بر اساس کدام تمایل، گرایش یا حقیقت. بدی‌اش این است که تا آخر دنیا باید فکر کنی که بفهمی فلان اتفاق یا برداشت یا تفکر ساخته‌ی ذهن توست یا برشی از واقعیت.

پ.ن. اصلا، واقعیت چیست؟؟

من هیچ‌وقت اینقدر نسبی‌بین نبوده‌ام. اعتقاد دارم که حقیقت و واقعیت یگانه‌ای ورای برداشت‌های متفاوتی که از ابعاد مختلف آن واقعیت دیده می‌شوند وجود دارد. هیچ وقت مثلا در خواب خودم را پروانه‌ای ندیده‌ام که بعد از خودم پرسیده باشم نکند پروانه‌ای باشم که دارد خواب می‌بیند انسان است! ذهن اما چیز خیلی پیچیده‌ای است. گاهی از دستش دیوانه می‌شوم. 

احتمالات

احساس می‌کنم یک سالی هست ننوشته‌ام. نگاهی می‌اندازم به تاریخ پست‌ها و می‌بینم از بیرون این‌طور به نظر نمی‌رسد. از بیرون فقط نمودار پست‌ها پنج‌شنبه و جمعه به فریاد می‌آید! و این یعنی احتمال بالای نوشتن در لحظه‌ای مثل حالا!

از احتمالات بیرونیم. احتمالات هیچ‌چیز از آدمها نمی‌دانند. نه فقط از آدمها، از هر موجود تک. احتمالات فقط می‌توانند "مجموعه‌"ای از رفتارها و آدمها و اتفاقات را بگذارند کنار هم و از بیرون بهشان نگاه کنند. بعد با فرمول‌های ریاضی چیزهایی که نفهمیده‌اند را سعی کنند توجیه کنند. آخرش می‌شود اینکه فردا بارانی است به احتمال 90 درصد. یا فلانی حالش بد است. بعد کسی چه می‌داند از درون؟

زیاد به حدسیاتم فکر می‌کنم این روزها. به گمان. به درک‌های مبتنی بر احساس، که معلوم نیست کی درستند و کی غلط؛ مثلا وقتی دلت شور می‌زند و نمی‌دانی واقعا آن بیرون خبری هست یا نه. به اینکه مشاهده‌ی یک "من" از "من" دیگر، چیزی مثل "لرزه‌نگاری" کور است که بخش اعظم اطلاعاتش از بین رفته‌اند! مثل "رسم نمودار حالات" است، آن هم فقط حالات مشاهده شده. و بعد انسان به طرز غریبی عاجز می‌شود از فهم قطعی خیلی چیزها. همچنان که از خیلی ‌چیزهای دیگر هم عاجز بوده‌است.

به برداشتم از تمام چیزهای خارج از چهارچوب ِ من و نقش گمان در این میانه فکر می‌کنم. به گمان درباره‌ی خدا، درباره‌ی دنیا، درباره‌ی درست و غلط، درباره‌ی آدمها. به آن آیه‌ی قرآن درباره‌ی گمان*. و بعد دیگر این احتمال نیست که می‌گوید بخش غالب فکرها و برداشت‌هایم بر این اساسند. یک دودوتاچهارتای ساده‌ی ریاضی است.


* «وَ ما لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَ إِنَّ الظَّنَّ لا يُغْني‏ مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً» (النجم - 28) بـا ايـن كـه هـيـچ دليـل علمی بـر گـفـتـه خـود نـدارنـد، و جـز خـيـال و گـمـان دنـبـال نـمـى كـنـند، در حالى كه خيال و گمان هيچ دردى را دوا ننموده، در تشخيص حق جاى علم را نمى گيرد/ حال آنکه اینان به آن علم ندارند و جز در پی گمان و پندار نمی‌روند. و ظن و گمان هرگز (انسان) را از یقین بی‌نیاز نمی‌کند. + "كلمه "حق" به معنى واقعيت هر چيز است. غير علم كه يا ظن است و يا شك و يا وهم، واقعيت چيزى را نـشـان نـمـى دهـد، پـس هيچ مجوزى نيست كه انسان در درك حقايق به آن اعتماد كند، خداى تعالى هم فرموده: «و لا تقف ما ليس لك به علم» (از چیزی که به آن علم نداری پیروی نکن)" - تفسیر المیزان.

پ.ن. یه حس تنفر عجیبی از اکثر پست‌هام دارم. بیشتر از همه به خاطر تکراری شدن لحن و مضمون.

همینجوریات

1.

به سراغ من اگر می‌آیید

نرم و آهسته بیایید

مبادا که ترک بردارد

چینی ِ

نازک ِ

تنهایی من.


2.

گاهی یا باید احساس را رها کنی بروی سر مشغولیت‌هایت، یا باید مشغولیت‌هایت را رها کنی و به احساست پروبال بدهی و بگذاری برود. بعد احساست می‌شود پرنده‌ی غمگینی (یا پرنده‌ی شادی) که به هر گوشه‌ای ممکن است سر بزند، بی‌آنکه بدانی کجا رفت و کی رفت و تا کی باز نیامد... حد تعادل کجاست؟ می‌دانی و نمی‌دانی.

پاره‌ای وقتها تویی که احساست را پرواز می‌دهی. تویی که بادش می‌کنی و از آن حجم ِ بی‌نهایتی می‌سازی. منتهی خودش هم خودش را بزرگ می‌کند. تو زمین را شخم می‌زنی؛ او می‌روید. پاره‌ای وقتهای دیگر هم احساس یک گیاه خودروست که بی‌اطلاع و اجازه‌ی تو می‌روید.

احساس سلیقه‌ای است. مثل اثر انگشتت شخصی و یکتا. با این همه خیلی وقتها فکر می‌کنی با او غریبه‌ای. مال تو نیست. چیزی است جدا از تو که از جای دیگری آمده. بعد ممکن است به خودت شک کنی و از خود جدیدت بترسی. نکند عادی نباشی؟ و یا ممکن است به گوشه‌های ناشناخته‌ی وجودت فکر کنی و از عدم خودآگاهی‌ات مطمئن شوی.


پ.ن. حرفم می‌آید. اما پُستم نه. تقدیم به "سطرانه‌" عزیز و "قلم" مهربانم که "پُست" می‌خواستند!

احساس چقدر راست می‌گوید؟

شیشه خیس ِ باران است.

چه می‌گویی؟ نه. باران نمی‌بارد. چه فرقی می‌کند؟ من اینجا پشت میزم نشسته‌ام و پرده روی آن پنجره را پوشانده. بیا منطقی باش. وقتی واقعا قرار نیست بدانیم آن بیرون چه اتفاقی افتاده، وقتی قرار نیست پنجره را باز کنیم، وقتی حتی اگر باران ببارد ما اینجا توی خانه نشسته‌ایم، چه فرقی می‌کند؟ تو به حرفهای من گوش کن. همه‌ی اینها را می‌توانی تصور کنی. باور کن می‌کنی. وقتی می‌گویم شیشه خیس ِ باران است، تو باران را تخیل می‌کنی. چه می‌دانیم؟ شاید باران هم بارید. شاید اصلا دارد می‌بارد.

من از باران می‌گویم و تو بارانی می‌شوی. بعد من تصمیم می‌گیرم با خیال ِ بارانی تو چه کنم. در غم رهایش کنم؟ بهش امید بدهم؟ بگذارم یکی در تنهایی خودش پشت پنجره بپوسد؟ یکی از خیس شدن متنفر باشد؟ حالا در این باره تصمیم می‌گیریم. مهم این است که وقتی می‌گویم باران، آن هم پشت پنجره، تو قدری بارانی شدنت را نمی‌توانی انکار کنی. خیال می‌کنی بعدش قرار است جمله‌ی رمانتیک و شاعرانه‌ی دیگری بگویم. حالا فکر کن یکی که در لندن زندگی می‌کند این جمله را بشنود! احتمالا خمیازه می‌کشد. مثل آن است که گفته باشم ساعت 6 بیدار شدم و رفتم سر کار! یعنی که این کلمه‌ی باران، می‌تواند آنقدرها هم که تو فکر می‌کنی رمانتیک نباشد.

چه می‌گویم؟ داشتم از باران می‌گفتم. از پنجره. تو می‌گویی اینکه آن بیرون واقعا چه اتفاقی افتاده است را ما چقدر می‌فهمیم؟ چقدر حس می‌کنیم؟ تو می‌گویی این کلمات راست می‌گویند یا آن شیشه‌ی پشت پنجره؟ یا هیچ کدام؟ می‌خواستم از پنجره و باران و این الفاظ شاعرانه بگویم. از کلماتی که حس می‌سازند، آدمهایی که حس می‌سازند، مکان‌هایی که حس می‌آفرینند. شاید به خاطر ِ تداعی یک احساس قدیمی، شاید یادآوری یک خاطره، شاید سلیقه، شاید هم... شاید هم حقیقت. به نظرت همه‌ی اینها چقدر دروغ می‌گویند و چقدر راست؟ به نظرت به ما بستگی دارد؟ به قدرت شنوایی‌مان؟

شیشه در این لحظه در خیال من خیس باران است و من از این می‌ترسم که بیهوده بارانی شده باشم. یا از اینکه وقتی باران می‌بارد، در خیال ِ آفتاب ِ گرم آزاردهنده‌ای باشم که نیست. می‌دانی؟ همه‌چیز خیلی پیچیده می‌شود وقتی که بخواهی رد ِ حس‌هایت را بگیری و بخواهی بفهمی کجا می‌روند و از کجا می‌آیند. مثل این است که بخواهی آدمها را بشناسی. مثل اینکه بخواهی خودت را بشناسی. بخواهی دنیا را بشناسی. من می‌گویم بیا لفظ باران را رها کنیم. بنشینیم و فکر کنیم به چیزهای دیگری که شاید باشند و هیچ از آنها نگفته‌ایم. یا به چیزهایی که واقعا این همه نیستند و ما این همه تکثیر کرده‌ایم... شاید مقصر باشیم.

پ.ن.1. کلمه‌ها می‌توانند چیزهای خوب هم بگویند. چیزهای معنی‌دار ِخوبِ واقعی. من طرفدار ِمطلق بودن حقیقتم. گفته باشم!

پ.ن. 2. بعضی حس‌ها نمی‌توانند دروغ باشند. آنقدر اصالت دارند، آنقدر عمق دارند، آنقدر اصالت و عمق‌شان را حس می‌کنی، آنقدر قیام کننده و قدرتمند و مطلقند، و در عین حال لطیف و آرام‌کننده و آرامش‌بخش، که نمی‌توانند دروغ باشند. نمی‌توانند.

امانت


شاعر را از شعر سرودن گریزی نیست؛ محب را از محبت؛ عاشق را از عشق ورزیدن. آنکه نیازمند ستایش است، می‌ستاید. ستودنی‌ای اگر نباشد، ستایشش را حرام چیزی خواهد کرد؛ مگر که صبر کند...

کلمات نوعی وجودند. وجودی که اختیارش را داده‌اند دست ما. این یعنی امانت. فریب کلمه را نباید خورد. فریب احساس را هم گاهی. گاهی کلمات بازیگرند؛ احساس بازیگر است. اینکه نیاز عشق ورزیدن، تو را به ستایش دیگری وادارد، آنقدرها هم که می‌نماید عظیم نیست. عظمت آن است که تو بی‌قید و شرط و فارغ از احساس‌های لحظه‌ای میرا و زودگذر عشق بورزی و ستایش کنی. که آدمیت  ذره ذره در وجودت ریشه بدواند. بی‌قید و شرط؛ که نیاز تو و خودخواهی تو یک قید خیلی بزرگ است. عظمت نه آن است که دلی را به خاطر خودخواهی خودت به حالت تعلیق درآوری. آن است که به خودت اجازه ندهی به حکم یک احساس زودگذر با دیگری بازی کنی. وابسته‌ی خود کنی و بعد، ببُری. بسیاری از آدمها برای خودشان دوست می‌دارند؛ برای خودشان عاشق می‌شوند؛ و برای خودشان برای کسی می‌میرند. در سبد این آدمها به ادعا همیشه پهنه‌ی بزرگی برای دیگران هست. اما دقیق که می‌شوی در خواسته‌هایشان، در انتظاراتشان، در گله‌هایشان، تنها خودخواهی و خودخواهی می‌بینی و بس. دوستت دارم را وقتی می‌توان گفت که یقین داشته باشی پای تمام ِ پیامدهای دوست داشتن تا آخر ایستاده‌ای.

«روباه گفت: ... تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو نسبت به گلت مسئولی»*

تو نه تنها نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای، که نسبت به اهلی کردن‌هایت هم مسئولی.


*شازده کوچولو

سوال

تو معما می‌گفتی و من دلم را به رازهای ندانسته خوش کرده بودم. همیشه مستقبل بودی و در راه؛ شاید هم گاهی مسافر و گذرا. بودنت حواله‌ی فرداها می‌شد و نبودنت بخشوده‌ی گذشتِ زمان. تو معما می‌گفتی و من سرتاپا سوال می‌شدم. دیگران قصه می‌خواندند و من سرتاپا گوش. دلم گنج قارونی بود که کلیدش گم شده بود در جایی آنسوی زمان. و از فکر ندانستن، از فکر گشتن و گشتن و امیدِ روشنِ عاقبت روزی یافتن، چیزی در چشمهایم می‌خندید.

آن سوال هنوز اینجاست. آن رازِ نگفتنیِ پر از شور و شوق. از همان اول که همیشه بود، می‌شد فهمید که تا همیشه هم خواهد ماند. دستهایی شاید، به پرسشی اساطیری، تا ابد بالا خواهند ماند...


... شاید روزی از سرزمین بی‌قراری، به آرامشی بی‌نهایت پای گذاشتیم...

از ناشناخته‌ها - یک روز به‌یادماندنی

این همه انتظار. این همه نگنجیدن. این همه بی‌قراری. این همه احساس ِ گنگ. غمهای ِ بی‌دلیل ِ بزرگ. شور ِ درون. دلتنگی‌ها. دلشوره‌ها حتی.

خودآگاه یا ناخودآگاه؛ چه فرقی می‌کند؟ می‌شود اینها همه را حس کرد، و به "آنجا"یی نیندیشید، که روزی، لحظه‌ای، ساعتی . . . .  ؟

اتفاقی. معنایی. وسعتی. سرزمینی. قراری. وطنی. کسی. جوابی. آرامش بی‌پایانی. سکونِ کمال یافته‌ای.

چه‌می‌دانم‌چه‌ای در راه است... صابون ِ همه‌ی دلها، وقتی تنگشان می‌آید.


پ.ن. چیزی که در همه‌ی دلها نوشته باشند، می‌شود دروغ باشد؟

ادامه‌ی مطلب: یک خاطره‌ی خیلی رمزدار! از یک روز به‌یادماندنی.

ادامه نوشته

«هیچ‌کس» - داستان

از کسی تعریف می‌کرد که به تازگی دوستش می‌داشت. با آب و تاب فراوان. من تنها تماشا می‌کردم. با احساس ِ فراوان از خواستن ِ فراوانش می‌گفت. حرفهایش خوب بودند. دوست داشتم بشنوم؛ اما به این فکر ‌می‌کردم که عشق، هر چه باشد، کم است. همه‌چیز نیست. حرفش که به پایان رسید، رو کرد به من:

- "تو چی؟ تو کسی را دوست نداری؟"

- "هیچ‌کس."

بلند شدیم و راه افتادیم. از همان لحظه‌ که قصد کردیم به بلند شدن، من دیگر با دوستم نبودم. نفهمیدم کِی کجا رفت. من با هیچ‌کس بلند شدم، هوا را دادم توی ریه‌هام. با هیچ‌کس شروع کردیم به قدم زدن. با هیچ‌کس تماشا کردیم. از آرزوهایم گفتیم. دراز ِ دراز. آرزوهای آدمی، تمامی ندارند."گفتیم"، چون من نبودم که می‌گفتم و او نبود که می‌شنید. او با من می‌گفت گفتن ِ من را؛ هیچ سوء تفاهمی نبود.

یک تلنگر، یک سوال، یک یادآوری، کافی است برای آنکه دوباره با هیچ‌کس دمخور شوم. با هیچ‌کس حرف بزنم، غذا بخورم، تماشا کنم، داد بزنم، به صورتم آب بپاشم، و خودم را در آینه تماشا کنم.

در آینه بعضی چیزها نمایان‌تر می‌شوند.

من چیز زیادی از او نمی‌دانم. او بیش از فهم من گنگ است. من تمام ِ او را یک معما می‌بینم. او به من ربط دارد. معمای او به حل معمای من گره خورده. این را می‌دانم. و این را هم فهمیده‌ام که هر گونه کسی در هیچ‌کس نمی‌گنجد. شاید اصلا هیچ ‌کسی در هیچ‌کس نگنجد. نمی‌دانم اصلا کَس باید خطابش کرد یا چیز  یا ...

در آینه می‌فهمی، اشتباه است که جهان یک دستگاه ِ نیوتنی ساده باشد. اگرچه آینه، خودش یک دستگاه ِ نیوتنی ساده است.

نام ها

نام ها...       

(پستی است که خیلی وقت بود می خواستم بگذارم اینجا.)



«خدایا

در انتظار آنم که زیباترین اتفاقات رخ دهند

گرچه هیچ چیز بر روی زمین این ندا را تایید نمی کند اما،

قلبم سرشار از امید است...»


«خدایا، آنچه تو می خواهی سرچشمه ی سعادت ماست. مرگ و مصیبت بشر، تنهایی و ترس و تکرار آزاردهنده، در هر لحظه از زندگی با عشق به خداوند و عشق به دعا کردن و میل به رستگاری در هم آمیخته و لحظه ای از هم جدا نمی شوند، حتی برای لحظه ای. هیچ چیز بر روی زمین نیست که نتوان در آن نشانه ای از مصیبت و رنج آدمی و فیض خداوندی یافت.»

از: پابرهنه در بهشت.

گره های ذهن، گره های دنیا..

پیش نوشت: این پست زاییده ی یک ذهن گره خورده است. گنگ و چند پاره. واقعا لازم نیست جدی گرفته شود؛ فقط دوست دارم بعضی فکرهای عجیب و غریبم را بنویسم.


بعضی وقت ها فکر می کنم می توانم وارد صفحه ی "مدیریت وبلاگ" شوم و یک پست جدید بنویسم که به تمام غم هایم پایان دهد...

توهم هایی می زنم!

مثل آن وقتهایی که منتظر اینی که یک روز، یک روز ِ متفاوت، خارق العاده ترین اتفاق دنیا رخ دهد تا تو مثل ابرانسان های افسانه ها، خوشبخت ترین آدمها شوی. خنده دار است اما بچه تر که بودم از این فکرها کم نمی کردم.*

من که می گویم تقصیر زمان است. اگر زمان نبود و من گیر نداده بودم که توی همین بعد از ظهر گرم حالم را با نوشتن پستی که بتواند همه چیز را خوب کند عوض کنم، شاید چنین چیزی این قدر بچه گانه و ناممکن نبود.


یعنی می شود فرای زمان، آن کلمات ِ رویایی را، آن حروف پنهان ِ تمام کیبورد های دنیا** را، که می تواند به تمام غم ها پایان دهد پیدا کرد؟


من فکر می کنم که انتهای داستان، جایی که زمان گم می شود، همه چیز بدون نوشتن هیچ پستی، بدون ذره ای توضیح باید حل شود. وگرنه من هیچ جور ِ دیگری نمی توانم با کلمات، گرهی که پیچیده دور تمام وجودم، و بین تمام ارتباطاتم با دنیا، و لابه لای ذره ذره ی افکارم را، برای همیشه باز کنم.


تقصیر زمان است. اینکه باید صبر کنیم تا زمان هر قدر که می خواد کش و قوس بیاید، بلند و کوتاه شود، تا ورای زمان به چیزی که در حصار زمان دست نیافتنی و در رویا نزدیک است، دست پیدا کنیم.  شاید!

چیزهای دیگری هم هست... (ذهنم در می رود از زیر بار واژه ها. این بار فکر می کنم از ندانستن است. نباید بنویسم، فراتر از حد دانایی من است)


بعدنوشت: دوست دارم این نظر را که خواسته ها و آرزوهای انسان، ریشه در حقیقتی "موجود" دارند...

شاید حتی زمان هم نباشد! شاید آن حقیقت در حال موجود باشد...


*: هنوز هم گاهی با تمام وجود مشتاق آنم که در فردایم اتفاقی غیرمنتظره رخ دهد (و جالب اینجاست که هر چقدر هم که بین اتفاقاتِ ممکن می گردم، چیزی  پیدا نمی کنم که توانایی ایجاد چنین تحولی را داشته باشد.) دلم معجزه می خواهد بس که همه چیز بیش از اندازه بی هیجان شده.

**: گاهی که غمگینم و هر چه در دنیای مجازی می گردم هیچ چیزی نیست که حالم را خوب کند، حس می کنم کیبوردم بعضی حروف را ندارد! یا چیزی از الفبا کم است...