آنجا بدون حالا
همیشه بخشهایی از تاریخ هستند که هیچوقت ثبت نمیشوند. روزهایی هم هستند که کیبردها چیزی ازشان نمینویسند. از شتاب یا سکوت یا نتوانستن. بعد هم لابد به رسم گذشت سالها این ثبت نشدن راهی میشود برای بهتر از یاد رفتن... سالهای بعد هیچچیز نیست. هر چه فکر میکنی یادت نمیآید. حتی ممکن است خیال کنی سالهای قبل را چقدر خوش و خرم بودهای. به نظر بد نمیآید اما این فراموشی را دوست ندارم. لحظهها و احوالات در حال حاضر آنقدر پررنگ و مهم به نظر میآیند که آدم وقتی به روز بیاهمیت شدنشان فکر میکند، دلش نمیآید این بیاهمیتی را باور کند. میخواهد از یاد نروند لحظههایی که به نوعی سخت و در عین حال با اهمیت گذشتهاند. میخواهد آن افکار، حسها، حالتها و دوران را نگه دارد، انگار که بخشی از هویتش. که بعدِ سالها که عقب را نگاه کرد چیزی از آنها را بشناسد و آنقدر غریبه نباشد با آنها. نه اینکه مهمترینهای سالهای دورش غریبه و خالی از مفهوم شده باشند. آدم دوست ندارد دلبستگیهایش را ببیند که پودر شدهاند.
یک جور خودخواهی است شاید. یا یک جور انکار ناپایداری. یا آویختن به اتفاقات برای پیدا کردن آن "من" یا مفهوم گمشده ای که در زندگی -لااقل به آن شیوهای که هست- پیدایش نمیکند.
پ.ن. دل کندن از بعضی روزها و احوالات مثل بستن پنجره است بر بوی نم بارانی هر چند دلگیر.