از لرزیدن


لب مرزم. از آنها که باید به استاد (بلاتشبیه) التماس کنند. استاد ترم آخریم. استاد بچه داریم. استاد مشروط می‌شویم. اخراج می‌شویم. 

از دانشگاه نه؛ از "بودن". از "هستی" ساقط می شویم. تمام بودنمان بند به همین یک لحظه‌ی اجازه‌ی شماست. که حتی اگر فقط سکوت کنید می‌میریم. لبخند نزنید رد نشده‌ایم.

لب مرزم، و از این رو تمام امیدم - تمام داشته‌ام - بزرگواری شماست، به مهربانی خدایی که مرا هدایت شده خواسته و می‌خواهد. زنده...


چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم...


یک جایی آن ته قلب آدمها هست که می‌داند. می‌فهمد حق با کیست. این همان نقطه ی روشن است که وقتی زهیر راهش را کج کرد و امام آمد دنبالش، یک دفعه همه چیز را برمی‌گرداند. همان نقطه ی روشن است که نمی‌گذارد حر را، که یزیدی بماند. دلم به آن نقطه‌ی روشن خوش است. به اینکه قلبم هنوز زنده است و تمامأ نمرده. هنوز چیزهایی را حس می‌کند. هنوز می‌تپد. دلم به آن نقطه‌ی روشن خوش است و به نمردن دلم. و به اینکه امامم مرا از کسانی بخواهد که صدایشان می‌زند امیدوار...


پ.ن. نوشته بودم از این ترس و اضطراب و حس در خود پیچیده شدن همیشگی، از این روزهایی که فکر می‌کنم نکند آن جا مانده‌ای باشم که صدایش می‌زنند و تا بیاید کارهایش را راست و ریست کند کاروان رفته است. نکند بمانم بعد از او. نکند اصلا صدایم نزنند. نکند "یا لیتنی کنت ترابا"ی بنده ی دنیا بودنم بمانم... 
نوشته بودم و ثبت نشد. که ای کاش دروغ باشد. ای کاش دور باشد از ما، از من. 
پ.ن. نخواه که خسر الدنیا و آلاخره باشم...


پاییزها شاعرم، و این مرا ویران می کند.