مدتها بود گرفتار "جاذبهی کتابی" نشده
بودم. از اینها که مثلا هی دلت بخواهد مهمانها دیرتر بیایند که بروی یکی
دو فصل کوتاه ديگر بخوانی. یا دلت بخواهد هوا روشن بروید مهمانی تا توی
ماشین بخوانی. امشب که کتاب تمام شده دارم به سبکی یا سنگینی حرفهایی که
قرار است زده شوند و قیمتشان و تاثیرش روی حال و روز خوانندهها فکر
میکنم. نمیدانم اگر نویسنده باشم همچین کتابی مینویسم یا نه. که حتما یک
عالمه حرف دارد و بیشتر از حرف نقل واقعیت است اما تمام که میشود یک
عالمه غصهناک میشوی و دلت میخواهد یک دیواری پیدا شود که سرت را بکوبی
تویش! مثلا گوگل پلاس فيـ.لـتر نباشد تا یک کمی حواست را از سنگینی آخر
داستان پرت کنی. سخت است آدم بین گفتن حرفهای تلخ یا نگفتنشان سکوت را
انتخاب کند!
پ.ن. بعدترش دارم فکر میکنم هر کتابی را
کسی میخواند که دست کم تا حدی مخاطب آن باشد، و در مورد خیلی از کتابها،
مخاطب آدمهایی هستند از جنس آدمهای همان داستان و با همان تجربهها. پس
انتقال تجربه مطرح نیست. آموختنی در کار نیست. فقط رد و بدل کردن حسهای
مشترک است. یک جور تبادل غمها بین کسانی که آن غم را چشیده باشند. یک
سوگواری مشترک شاید. (خودآزاری نیست خواندنشان؟)
پ.ن.2. فکر میکنم ایدهآلترین حالت آن
است که آدم خودش را مسئول تمام چیزهایی بداند که مینویسد. با همهی
تبعاتش. به این معنا خیلیها نمیتوانند نویسنده باشند، یا لااقل خیلی
چیزها را نمیتوانند بنویسند. نگفتن بیشتر وقتها هنر بزرگتری از گفتن است.
بر فرض مثال: همین پستهای غمگین و تیره و تاری که توی وبلاگهایمان مینویسیم! :دی
+ نوشته شده در جمعه ۴ فروردین ۱۳۹۱ ساعت 1:16 توسط من
|
امان نمیدهد. باید
بنویسم. کاش میشد این نوشتهها را جایی قایم کرد. کاش میشد سوزاند و به
خورد دیگران نداد. چرا نمیخواهیم بفهمیم این حقیقت ساده را که آدمها
نیامدهاند ما را بشنوند و ما را بفهمند؟ که هر کس خودش است. غمهای خودش را
دارد. بیشباهت به دیگران. کاش میشد همهی اینها را فهمید و از عالم
انتظار فهم و دلداری نداشت. میفهمیم. انتظار نداریم. اما باز مینویسیم.
باز و باز و باز انتظار داریم. انتظار پنهان آدمی که شب و روز را در توقع
احمقانهی تغییر به گذرانِ عادی لحظهها میسوزاند. کوه بودن
سخت است. اگر آسان بود اسمش کوه بودن نبود. کاش من ِ مان کوه میشد و
گوشهای مینشست فارغ از تمام این هیاهوهای توخالی ساختگی. فارغ از تمام
وسوسهی به اشتراک گذاشتن غمها. آنوقت حتم داشتم که جایی میرفتیم هر
کدام؛ اتفاقی میافتاد. امان نمیدهد اما. هی میخواهی بنویسی. غم. شعر. آه. یکی قلم را از دست ما بگیرد.
+ نوشته شده در شنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۰ ساعت 23:20 توسط من
|
از
جلوی یکی دو تا از همکارها که کنار حیاط ایستادهاند به صحبت، به تندی
میگذرم. نمیایستم سلام کنم. خودم را میزنم به ندیدن. علت خاصی ندارد. یک
واکنش غیرارادی است؛ یک جور بیماری ارتباطی شاید. گاهی هم چون نمیخواهم
معطل شوم. سوار تاکسی میشوم به سمت مترو. پول را میدهم و با خوشرویی از
راننده تشکر میکنم و تا چراغ قرمز نشده میروم آن طرف خیابان. زن دستفروش
نشسته آنجا. از آن آدمهای آشناست. دوست دارم باهاش حرف بزنم. نمیزنم هیچ
وقت. فقط گاهی چیزی میخرم. بعد مجبورم احساسم را بریزم در قالب کلماتی مثل
"چقدر میشود؟" و "فکر کنم دویست تومنی داشته باشم" و با برخوردم زیرزیرکی
بهش بفهمانم که "هی! آدم خوبی هستی. دوست دارم همیشه شاد باشی". اما
نمیدانم چرا کلمات اینقدر خنگند برای بیان احساس. حتی آهنگشان هم
نمیتواند منظورم را برساند. حالت چهره که دیگر افتضاح است. یک چیزی فکر
میکنی و از بیرون کاملا یک چیز دیگر به نظر میرسد. امروز نمیخواهم چیزی
از زن دستفروش بخرم. برای همین سعی میکنم چشمم به چشمش نیفتد. به سمتی
دیگر نگاه میکنم و با سرعت پلهها را پایین میروم.
نمیدانم
چرا اینقدر سریع راه میروم. فکر میکنم از بیرون منظرهی خوبی نداشته
باشم! یکی که انقدر تند و آدمآهنیوار و مصمم دارد راه میرود. انگار یک
کار ِ خیلی خیلی مهم داشته باشد. انگار آدم ِ خیلی خیلی جدیای باشد. بعد
خندهدارش اینجاست که خودم میدانم هیچ کار مهمی نیست و هیچ آدم ِ جدیای
هم نیستم. دارم میروم خانه. همین. از جای مهمی هم نمیآیم. یک کارمند
سادهام. این همه شتاب واقعا لازم نیست.
هی...
امروز خیلی احساس تنهایی میکنم. کاش الان یکی بود که باهاش حرف میزدم.
از صبح با هیچ کس حرف نزدهام. چه جور موجودی ام من؟ تا آدمها دورم را
گرفتهاند دلم میخواهد فرار کنم به خلوت خودم و وقتی نیستند، دنبال
بودنشان هستم. دلیل دارد. چون هیچ وقت به همراهیهای عادی راضی نیستم.
همیشه فاصله میگیرم. دنبال لحظههای نابم که قرنی یک بار رخ میدهند.
دنبال "گوشچشمدل"ی هستم برای شنیدن، دیدن و فهمیدن. کسی که "بخواهد"
بشنود، "بخواهد" بداند. "بخواهد" ببیند. و چنین کسی کمتر هست. کارت میزنم و
از جلوی تبلیغ فیلمهای روی پرده رد میشوم. چرا اینجوریام؟ چرا مثل آدم
نیستم؟.. کمی که فکر میکنم میبینم این منم، و برای اینجوری بودن نباید
متاسف باشم. گویا باید زندگی و روابطم را بر اساس شخصیتم تنظیم کنم؛ نه که
شخصیتم را بر اساس آن چیزی که معمولا آدمهای نرمال هستند عوض کنم.
مینشینم
روی صندلیهای زرد. زردها را بیشتر از قرمزها دوست دارم. شاید چون بعد از
ظهر است و خستهام. فقط بدیشان این است که کنار سطل آشغالند. سطل آشغالهای
کوچک پلاستیکی که نایلون دارند برای عوض کردن، زیاد بد نیستند. تمیزند. از
جنس آشغالها نیستند. دو تا دختر کنارم نشستهاند و درباره دوست مشترکشان
حرف میزنند. کم و بیش گوش دادن را دوست دارم. گوش خوبی هستم. اما فرار
میکنم. از خیلیها و خیلی جمعها. مثل صبح که ستاره و الهه توی راهرو حرف
میزدند و من رد شدم رفتم سر میزم و ادای کار کردن در آوردم. خیلی وقتها
الکی خودم را مشغول نشان میدهم. گاهی هم غیرفیزیکی فرار میکنم. میایستم
کنارشان و مزخرفترین همراهیها را میکنم اما دلم از جمعشان گریزان است.
دلم کجاست؟ کجا میخواهد برود که به هیچ چیزی راضی نمیشود؟ جای بهتری
نمیرودها! مطمئنم. ولی میخواهد با خیل آدمها نرود. لج میکند. استثنا هم
دارد. بعضی آدمهای خاص. آدمهایی که دوستشان دارم و از بودن باهاشان خسته
نمیشوم؛ هر چیزی که بگویند. حتی اگر حرفهای روزمرهای باشد که اصلا دوست
نداشته باشم. یک جور ارفاق است. مگر اینکه آنقدر مکرر پرت و پلا بگویند که
دیگر خسته شوم. آنوقت نهایتا میشود دوری و دوستی.
صبر
میکنم مترو بعدی که خلوتتر است را سوار شوم. تماشای آدمهای آن طرفِ خط
از این طرف خیلی لذتبخش و در عین حال غمانگیز است. آنقدر دور هستند که
دوستشان داشته باشم. امروز عجیب هوس حرف زدن کردهام. کاش یکی از دوستهام
الان بود. از حرف زدن خوشم میآید اما نه همیشه. غالبا درباره چیزهایی که
دوست دارم ازشان حرف بزنم کم حرفم. دوست دارم بپرسند. این مدلی هستم. باید
بپرسند تا یک عالمه حرف بیاید. از چیزهایی که دوست دارم حرف بزنم بپرسند.
ولی چه میدانند من چه دوست دارم؟ عمری دربارهی چیزهایی که عمقِ اهمیتشان
فقط ِ فقط در قلمرو شخصی ام تعریف شده، و نه در هیچ دایره العمارفی، ساکت
بودهام. معمولا هم جز به اتفاق صحبتی از این جور حرفها به میان نمیآید.
فقط یک گوشچشمدل شاید از چیزهایی که دوست داری بپرسد. چه جور چیزی است
این گوشچشمدل؟ نمیدانم. فقط میدانم به خواستن ربط دارد. خواستن برای
فهمیدنِ یکی دیگر. یک جور ارفاق.
+ نوشته شده در دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۹ ساعت 1:7 توسط من
|
ایستاده بود جلوی آینه و زل زده بود به خطوط چهرهاش. اصلش
آنها را نمیدید. فکرش جای دیگری بود. نمیشد گفت کجا. از صبح که بیدار
شده بود مثل همهی روزهای دیگر اول کمی در خانه چرخیده بود و لفتش داده
بود، بعد هم صبحانه خورده بود و باز دور خودش چرخیده بود. بعد از این هم
احتمالا میرفت یک گوشهای به چیزی سر خودش را گرم میکرد. کامپیوتر یا
تلویزیون را روشن میکرد یا کتابی برمیداشت و درازکش شروع به خواندن
میکرد.
همینطور که ظاهرا خودش را
توی آینه میدید به این فکر کرد که صبحانهاش را خورده. بعد از خوردن
صبحانه هیچ کار خاصی نبود که واقعا دوست داشته باشد. حوصلهاش سر میرفت.
رفت کنار پنجره ایستاد و پرده را به اندازهی سرش کنار زد. همهجا تقریبا
آرام بود؛ هر از چندگاه تک و توک آدمهایی از خیابان و پیادهرو
میگذشتند. از مدرسهای در آن حوالی هم صداهای جیغ و داد دوری میآمد.
پرده را کشید و رفت وسط هال و در و دیوار را نگاه کرد. دیگر تحمل نداشت.
اشکهایش سرازیر شدند. یک دقیقه با فکر تنهاییاش زار زار اشک ریخت.
آرامتر شده بود...
تلفن زنگ زد.
قلبش
به تپش افتاد. یک جور دلشورهی آمیخته با شوق میکشاندش سمت تلفن. دوست
داشت پشت خط اتفاق خاصی منتظرش باشد. دوست داشت هر چه زودتر گوشی را
بردارد...
هر چه فکر کرد اما، هیچ کسی
را نداشت که بخواهد این وقت روز به او تلفن کند. شمارهاش را جایی نداده
بود. در هیچ قرعهکشی و مسابقهای هم شرکت نکرده بود. آن طرف خط هیچ اتفاق
خاصی نمیتوانست بهخودیخود و بیدخالت و زمینهچینی او افتاده باشد. هیچ
معجزهای در کار نبود.
+ نوشته شده در شنبه ۴ دی ۱۳۸۹ ساعت 14:46 توسط من
|
اگر حوصله ندارید بپّرید بعد از پرانتز! (پست پایینی قبل از نوشته شدن قرار بود داستان باشد
ولی نشد. یعنی موقع نوشتن لحنش غیرمنتظرهای شد و حس داستانش پرید! من هم
دیگر اصرار و حوصله نداشتم که داستانیتش را بپرورانم. هر چند خیلی در قید و
بند این نیستم که اسمش چی باشد. ولی خب، احتمالا حقش نبود اسمش داستان
باشد. راستش فقط میخواستم بگویم که به چشم حدیث نفس بهش نگاه نکنید. حالا
که این طور شد بگذارید تکلیف این یکی را روشن کنیم. این
یکی واقعا قرار است داستان باشد. به نظرم این طوری با تکلیف از بلاتکلیف
بهتر است. چون وقتی اسم یک چیزی را میگذاری داستان، یعنی وارد چهارچوبهای ادبیات شدهای. یعنی که خوانندهها باید بیایند و نقد کنند
و نظر بدهند. قبل از آن هر چیزی بگویند توی دلت میگویی "خب، من که
نخواستهام داستان بنویسم و قاعده رعایت کنم!" من اصولا خیلی وقت بود دیگر
دلم نمیخواست نویسنده بشوم، و کلا از این جنگولکبازیها خوشم نمیآید.
منتهی الان یک مدتی است دوباره دارم کتاب میخوانم، بیشتر داستان کوتاه، و
به ذهنم رسید که دست از تعصبِ همینجوری نوشتن بردارم و شانسم را
امتحان کنم. حتی اگر نصف ایرانیها ذاتا نویسنده اند و یک عالمه آدم از من بهتر مینویسند. این بود که این مقدمه را (نه این داستان را) نوشتم. حالا دیگر نمیدانم این جور نوشتهها اسمشان میشود داستانک یا داستانِ کوتاهِ کوتاه یا چی. به هر حال با خیال راحت نقد کنید! آها: پایانش را هم میدانم باید بهتر شود.)
ایستاده
توی صف خانمها، یعنی سمتِ راستِ ما. نفر هفتم است. من توی این یکی صف
نفرهای دوازدهم سیزدهمم و خوب میتوانم از اینجا ببینمش. خیلی وقت است توی
صف ایستادهایم. حوصلهام سر رفته بود. الان یک پنج دقیقهای هست دارم
قایمکی میپایمش. او هم انگار حوصلهاش سر رفته؛ هی مدل ایستادنش را عوض
میکند. یک بار دستهایش را میزند زیر چانه و به سکوی کناری لم میدهد؛ یک مدتی
شاطر را نگاه میکند. بعد بر میگردد جمیعت عقب را نگاهی میاندازد و نفس
خمیازهمانندی میکشد. یک مدت راست میایستد. کمکم پاهاش شروع میکنند به
بیقراری. بعد باز به سکو لم میدهد. آخرش هم دوباره میرسد به همان حالت
اولیهی دست زیر چانه. وقتی دستهاش زیر چانههایش هستند و به آن جلو
_احتمالا به سرعت عمل شاطر _ نگاه میکند، یک جور ِ دوستداشتنیی میشود.
من از اینجا نیمرخش را میبینم. خوشگل است. نه از آن خوشگلیهای خیلی تر و
تمیز و همهچی تمام. ولی خب، نگاه خستهاش یک جوری است که حتما میشود گفت
خوشگل است. از اینجا که من میبینم گونههایش هم برآمده هستند. حالا رسید
به آن حالتی که صاف میایستد. من یک مرحله را جا ماندم. قدش بلند است کم و
بیش. کمرش هم باریک است. فکر میکنم شانزده-هفده سالش باشد؛ سه چهار سالی
از من کوچکتر. فکر کنم زیادی دارم نگاهش میکنم. آدمهای اطرافم زیاد
حواسشان نیست. همه خستهاند. صف دارد میرود جلو. سه چهار نفر دیگر نوبت او
میشود. دیگر تکیه نمیدهد؛ حالا بیشتر جلو را نگاه میکند. یک حس عجیبی
دارم. فکر میکنم ازش خوشم آمده. دوست دارم نوبتش نشود. آدمی نیستم که راه
بیفتم دنبالش، ولی کاش بعد از اینکه نان خریدیم یک جایی دوباره ببینمش. یک
جور ِ باشکوهی مثلا. خیلی اتفاقی.
حالا نوبتش
میشود. من با دقت حرکاتش را زیر نظر دارم. دوست دارم ببینم چهطور پول را
حساب میکند و چهجوری نانهای داغ را برمیدارد. کیف پولش صورتی است.
قدری اسکناس مچاله از آن تو درمیآورد، میدهد به نانوای پشت دخل و بقیهی
پول را میچپاند توی کیف. حالا نانها را برداشته و دارد برمیگردد. الان
است که از جلوی صف ما بگذرد. خودم را قدری قایم میکنم پشت آقای جلویی.
باید حواسم باشد نفهمد نگاهش میکنم. دقیقا از کنار من رد میشود..........
خدای من!......... نیمهی راست صورتش... تماما سوخته....... یک جور خیلی زشتی است.... حس میکنم آب سرد میریزند روی تنم.... من تمام این مدت داشتم به او
نگاه میکردم و برای خودم خیالبافی میکردم. چقدر حالم بد است... حالم
خیلی بد است.
+ نوشته شده در یکشنبه ۲ آبان ۱۳۸۹ ساعت 2:52 توسط من
|
چشم و ابروی راستش معصوم بود. مهربان و صادق. یک نگاهِ دوستانه داشت. چشم و ابروی چپش پرسشگر بود. غرور داشت. با نگاهی جسور.
نیمرخش
را هیچ وقت خودش ندیده بود، ولی آن روز داشت فکر میکرد به دیگران، وقتی
که نیمرخش را میبینند. "دیگران" را میشد به دو دسته تقسیم کرد: دیگرانِ
سمت راستی و دیگرانِ سمت چپی! شاید فقط و فقط یک اتفاق، میتوانست از او
یک مهربان بسازد، یا یک مغرور...
سه. این چشمها
دستهبندی
دیگران را گذاشت کنار. حالا فقط به این چشمها فکر میکرد. زیبا نبودند
ولی زیبایی در آنها بود. اصلش خیلی چیزها آنجا بودند... در مردمکشان. در
عمق ِ مردمکشان.
پیش نوشت: این نوشته رو تو آرشیو وبلاگ قبلیم پیدا کردم.
مال سال 85 بوده. برای خالی نبودن عریضه (و در راستای کامنت فاطمه) می ذارمش اینجا، چون سرم شلوغه و
دوست ندارم فعلا پست جدید بذارم.
پیغام می گذارم
بعد از شنیدن بوق کوتاه
"دارم نمی روم.
دارم نمی روم."
آنگاه می نشینم و زمان به پیش.
وقتی تو این پیام را می شنوی،
من،
فرسنگ ها از تو دور خواهم بود...
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹ ساعت 15:28 توسط من
|