تو حق داری غمگین باشی
یه چیزی در درون من هست که نمی ذاره حال بدم رو با دوستام تقسیم کنم. نمی ذاره بگم که چند وقته چقدر غمگینم. نمی ذاره بگم برای بابا نگرانم. برای آینده ی خودم و همه ی بریدن هام و دست از تلاش کشیدن هام نگرانم. حتی برای آینده ی بچه هایی که ندارمشون نگرانم. برای دنیایی که بزرگ شدن توش معادل از دست دادنه. از دست دادن جوانی و میانسالی پدر و مادرت؛ بزرگ شدن مشکلاتت: از دست دادن خوش خیالی ها و سرخوشی های بچگی هات. میدونم همه ی این فکرا و حرفا به خاطر اینه که حالم خوب نیست. پس صبر می کنم و گوشه می گیرم تا حالم خوب باشه. میرم یه کناره ای از جهان و نمیذارم روزای تلخ به کسی سرایت کنه. نه چون نگران اونام. چون نگران انتشار ناامیدی تو جهانم. نگران اینکه این سگ سیاه افسرده، آدمای دیگه رو هم از زیستن ناامید کنه. من امیدارترین ناامید دنیا، یا ناامیدترین امیدوار دنیام.
داشتم فکر می کردم تو روزای این چنینی، به دوستی نیاز دارم که بشینم براش از همه ی ترس هام و غم هام بگم و نگران گریه هام نباشم. یه دوست آهنین؛ که فکر نکنه فاطمه تو دیگه چرا. که نگفته باشه تو شبیه شادی تو انیمیشن inside outی. که بفهمه منم حق دارم غمگین باشم. که هیچی نگه. نگران من نشه. ناامید نشه. فکر کنه و بفهمه اینم حالی ه که می گذره. و غم گاهی سهم همه ی آدماست. بیشتر از همه ی اینا، به سکوت نکردن خودم نیاز دارم؛ به حرف زدن و تقسیم کردن روزای سخت. به فریاد زدن. به گریه. به کناره نگرفتن. کناره نگرفتن...