مواظب لحظه‌هایم باش


زندگی شاید چیزی بیش از مجموعه‌ی لحظه‌ها باشد، لحظه‌ها اما شعله‌های شمعی در بادند که با وزش کوچکترین نسیم، مثلا یک لبخند، یک نگاه ِ بی‌غرضِ از سر بی‌حوصلگی، یک ثانیه موسیقی وبلاگی که بی‌اختیار شروع به نواختن کرده می‌توانند به سمتی دیگر بلغزند و سرنوشتشان عوض شود. 

مواظب لحظه‌هایم باش. 

با کریمان کارها دشوار نیست...


بیشتر از اینکه به لطف و حس و حال دوست قدیمی ناباورانه و یک‌دفعه‌ای دارم می‌روم مشهد - اگر خدا بخواهد-، از این خوشحال شده‌ام که کسی می‌گوید در کاظمین برایم دعا کرده، و نمی‌داند چرا آنجا. عجیب است این حس، با اینکه در ذهنم کاظمین همان مشهد است که نصیب خاکی دیگر شده است. شاید از ربط دادن وقایع به هم و معنایشان برای خودم است که خوشحالم. از اینکه این زنجیره، هیچ‌‌کجایش نیست که به زنجیره وصل نباشد! حالا چه من ربطش را بفهمم چه نه، بسته به اینکه کجای این وحدت را ببینم. اینکه به کدام زبان، شکسته بسته و لکنت‌دار بلد باشم حرف بزنم و کدام دست و پایم را هنوز نبریده باشم. 

این روزها باورم شده که آخرالزمان است. از این درجا زدنم. رسیده‌ام به باور آن جا که می‌گوید "و تظاهر الزمان علینا". ما خیلی خوشبختیم در همین زمانه هم. از اینکه بیشتر از همه داریم. غبار اما دارا و ندار سرش نمی‌شود. روی همه‌چیز می‌نشیند. حتی روی گرانبهاترین دارایی‌ها. می‌رسد به آنجایی که داشتن ملاک نیست؛ زدودن ملاک است. برق انداختن دائمی و همواره‌اش.. من به این می‌گویم تعریف ایمان. بگذریم. غبار همه را نه، اما اکثریتمان را می‌گیرد، و من با اینکه امروز داشتم به گریزان بودن از اکثریت فکر می‌کردم، اینجور جاها از اکثریتم. حالا خوشحالم از اینکه دلی که روزی هزار و صد بار گم می‌شود و کسی به هر ترفندی شده می‌آورد می‌نشاندش رو‌به‌روی هر چه عقل هنوز مانده‌است برایم، هنوز تکه‌هایش در کاظمین و سامرا و کربلا و نجف جا می‌ماند. و هنوز عطر خاک‌های دورِ آَشنا و لحن واژه‌ها را به وقت گفتن از کلماتی که تا همیشه ایستاده‌اند، حس می‌کند. هنوز اندک بویی می‌شنود از آمدنی‌ها... 


پ.ن. نوشته‌هایم آسان درست می‌شوند. خودم سخت شکل می‌گیرم.

* با کریمان کارها دشوار نیست...

از چه شکایت کنم؟

این روزهایم شب قدری می‌خواهند که آدم را مجبور کند از ترس از دست دادنش هم که شده، بیدار بماند و چند ساعتی واقعا زندگی کند. در حضور. همین قدر که یک روز بتواند بگوید از این بیست و اندی سال، چند ساعتی هم زنده بوده‌ام. 

- هر چقدر گناهکار، هر چقدر خسته، هر چقدر دور و گم شده در غبار، سر بگذارد به شانه‌های آرامش تمام نشدنی‌اش. برسد به گنج نابی که فقط همان‌جا و با او پیدا می‌شود. زمان بایستد -

شبی که تا صبح خیال کارهای مانده ساعت را نشان آدم ندهند. که بیهوده کارها مهم جلوه داده نشوند. آدم بی‌خیال زمان بنشیند به تماشای سکون و آرامشِ نیایش. و بعد دغدغه‌ها به اندازه‌ی طبیعی خودشان بازگردند. و همه‌چیز به اندازه‌ی واقعی خودش نزدیک شود. دنیا کوچک شود آنقدر که آدمی، دیگری شده باشد.

دریغ، که من هیچ‌وقت فردای هیچ شب قدری را خوب نزیسته ام...


*و درد این است: امشبی که اینها را کسی در من می‌نویسد، شبی ست از شبهای همان خدای صاحبِ قدر، که در امشبی از عمرم، مثل یک معدنِ الماس ِ کشف نشده رها می‌شود و به دنیای عدم می‌پیوندد....

(+)

کامنت.


"من فکر می‌کنم که برعکس نیست. اصلا کارش همین است."


* این جور وقتها دلم می‌خواهد بگویم خدایا شکرت.

تو را در آن شب تاریک... مصباح الهدی... دیدم؟...


سوار می‌شوم/نمی‌شوم/می‌شوم/نمی‌شوم...

کشتی 

در خشکی؟

"ای نوح! 

آخر کدام آب؟"


کدام تشنگی؟


عطش عطش عطش

که نداریم را

که روضه بخواند؟

"این روزها که می‌گذرد"*


* شعر قیصر امین پور (+)

پ.ن. "ان الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه" حسین چراغ هدایت و کشتی نجات است....


بیزاری و تناسب!


گاهی تا زانو در شن فرو می‌روم، گاهی تا قوزک پا. عبور من سخت است؛ آنقدر که آشفته می‌شوم. از همه‌چیز بیزار می‌شوم. از خودم، از این شن‌ها، این شن‌های لعنتی...


امام علی عليه السلام از کسی شنيد مذمت دنيا مي کند فرمود: اى نکوهنده دنیا که خود به نیرنگ آن فریفته شده‏اى و به باطلهاى آن دلباخته‏اى، تو خود فریفته دنیائى و آن را نکوهش مى‏کنى؟ تو از دینا شکایت داری یا او باید از تو شکایت کند؟ از کجا و چه وقت دنیا تو را سرگردان نمود؟ کى فریبت داد؟ آیا با پوسیدگى گورهاى پدرانت یا با آرامگاههاى زیر خاک مادرانت؟ 

چه بسیار بیماران و دردمندانى که تو با دست و پنجه ات از آنان پرستارى کردى و آنان را یارى نمودى، و مى‏خواستى بهبود یابند و از پزشکان برایشان دارو مى‏طلبیدى، بامدادان که دارویت آنان را بهبودى نداد، و گریه ات براى آنان سودى نداشت، و ترست فایده‏اى نبخشید، و آنچه خواهانش بودى به تو نرسید، و تو با تمام نیرو و قدرت خود نتوانستى مرگ را از آنان دور کنى. دنیا براى تو حال آنان را مثال زد و با گورهایشان گور خودت را به رخت کشید (تا بدانى با تو نیز همان خواهد کرد که با او نمود). 

همانا دنیا سراى راستى است براى کسى که به راستى با آن درآید، و خانه عافیت و سلامتى است براى کسى که به خوبى آن را بفهمد، و خانه بى نیازى و توانگرى است براى کسى که از آن توشه برگیرد، و خانه پند است براى کسى که پند پذیرد، دنیا سجده گاه دوستان خدا و محل نماز فرشتگان الهى است، فرودگاه وحى خدا و جایگاه تجارت دوستان او است، در آن کسب رحمت نموده و بهشت را سود برند. 

پس چه کسى آن را نکوهش مى‏کند؟ و حال آنکه خود او است که اعلام جدائى کرده و مفارقتش را فریاد زده (و گفته که ماندگار نیست) و از نابودى و مرگ خود و اهلش خبر داده، یا بلاهاى خود بلاى دوزخ را مجسم کرده، و با شادمانى خود شادمانى بهشت را نشان داده، شامگاهان به سلامت گذرد، و بامدادان با سوگ و مصیبت باز آید تا مشتاق سازد و بیم دهد و تهدید کند و بترساند و هشدار دهد. 
پس اشخاصى فرداى پشیمانى - روز قیامت - آن را نکوهش کنند، و دیگران (نیکوکاران) در روز رستاخیز آن را بستانید، زیرا دنیا (حقایق را) به آنها یادآور شد و آنها متذکر شدند (و از آن پند گرفتند) و رویدادها را برایشان حکایت کرد، و تصدیقش نمودند. و آنها را پند و اندرز داد، پندها را پذیرفتند. 

 

تمام آزردگی‌ام از اصطکاک است! 

و فرش دنیایم از شن.

ادامه نوشته

ای با من و پنهان چو دل


حواسم به زیبایی‌های کوچک است. چه می‌بینم تابلوی بزرگ نقاشی‌ات را، چه می‌فهمم نقاش را؟ چه می‌خواهم جز داشتن حباب‌های رنگینی که به ثانیه نرسیده می‌ترکند؟ کسی آرزوهای مرا تکانده و سنگین‌هایش ریخته‌اند. به غبار دل می‌بندم. آیینه را نمی‌بینم.

دلم را می‌دهم به حباب‌های رنگین. که بروند بالا و بترکند و غصه‌ام بشود. بعد نگاه کنم به حباب دیگری که بالا بیاید و سرگرم شوم. و بترکد. دوباره حبابی دیگر. آخرش پرده‌ها را می‌کشند و نمایش تمام. می‌دانم. به بزرگی‌ات قسم می‌دانم آخر این نمایش اگر به من باشد حسرت خواهد بود. بزرگی‌ات را دیده‌ام. مثل خودت نیست که نشناخته باشم. می‌گویند نشناخته دوست‌داشتنی نیست. چرا کتمان کنم؟ کجا تو را دوست داشته‌ام؟ کجا آرزویم بوده‌ای؟ کی اینقدر بلند پریده‌ام؟ فقط تو می‌دانی چه چیزهایی را در تو جسته ام. چه چیزهایی را در آرزوی تو پنهان کرده‌ام. چه را با چه معامله کرده‌ام. خودم نمی‌دانم.

***

دنیا امانم نمی‌دهد. دنبال راه فرارم. دنبال جایی که این همه سختی نباشد. دنبال یک سکونِ کامل و بی‌نقص. نه سکون از سر عیب. از سر کمال. می‌خواهم از اینجا بروم، و تو راه فراری. چه از تو شناخته‌ام جز دست‌هایی که می‌بخشند و پاک‌کنی که غلط‌هایم را پاک می‌کند / فراموش می‌کند. جز آغوش مهربانی که آرامم می‌کند؟ جز مفری از این "من" غبارآلود نخواستنی؟ جز گریزگاهی از ظلمت‌های نفرت‌انگیز؟ چز پناهی از اندوه؟ جز آوای ناشنیدنی درد/رازی که ارزش سفرهای دور و دراز داشته باشد و به "طمع" و "کنجکاوی‌"اش قدم برداشته باشم؟ کجا بوده‌ای تو، غیر از مسیر خواسته‌هایم؟ کجا پنهان بوده‌ای که دیده باشم‌ات؟ که شناخته باشم‌ حق‌ت را؟ که برای خودت پرستیده باشم‌ت؟ 

دلم یک بار هم خواستن تو را خواست*. به دیدنت. به شناختنت. با همین خرابات مغان ِ چشم‌های کور و زبان‌های لال و گوش‌های کر، که کسی در آن نور خدا دیده باشد.... 
شاید فرجی شد. شاید....

* راستش خسته‌ بودم از این همه خواستن‌هایی که خستگی می‌آورد فقط. که سیرمانی ندارد. "گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم". 


Small


جایی که تحملم به انتها می‌رسد*، اندازه‌ها دستم می‌آیند. کوچکم خیلی.


* و همه‌ی وقت‌هایی که عصبانیت و حرص خوردن مثل یک لایه غبار می‌نشیند روی اشیاء و موضوعات. که خیلی وقتهاست!


پ.ن. نشسته‌ام توی حیاط و فکر می‌کنم یکی مثل من اگر قرار بود جای شما باشد، بلند می‌شد و 90 درصد آدمها را از حرم می‌انداخت بیرون. 

پایانِ جستجو


داشتم فکر می‌کردم آدمها اگر گمشده‌ی قابل پیدا شدن هم بودند، هیچ کس بعدِ پیدا کردن گمشده‌اش دلتنگ نمی‌شد دیگر؛ هیچ‌کس بعد از آن گاه و بی‌گاه دلش نمی‌گرفت. 

و چه غم‌گینانه کوچک و زودگذر می‌شد تضادِ دنیای خاکستریی که مطلق سرش نمی‌‎شود، با عشق. و چه زندگیی که بعد از آن، می‌خواست بی‌جستجو، در این زندانِ هر چند بزرگ‌تر، دوام بیابد...


به داده و نداده‌هایت شکر. آرزوی آرامش بی‌پایان، آرزویی است که باید به بهشت ببریم.


گمشده.


وسعت آرزو...

همه‌ی آن چیزی که پی‌اش میهمانی به میهمانی رساندی‌مان و ...


ای روشنی صبح، به مشرق برگرد...


خوبی بعضی اتفاق‌ها آن است که وابسته به زمان نیستند. منحصر به یک لحظه‌ی خاصی که تو شاید نباشی و هیجان اتفاق از دستت برود، یا به خاطر یک لحظه دیرتر رسیدن، از چیزی محروم شوی که به‌موقع‌رسیده‌ها از آن محروم نشده‌اند. این جور اتفاق‌ها را همیشه می‌شود ثبت کرد. برای ثبتشان کافی است بخواهی و دوربینت را دربیاوری.

بدی این جور اتفاق‌ها، بهانه‌ناپذیر بودنشان است. هیچ وقت نمی‌توانی بگویی به موقع نرسیدم و گذشت. نمی‌توانی بگویی اینترنتمان قطع بود یا برقمان رفته بود یا پول نداشتیم. نمی‌توانی بگویی کسی بهمان خبر نداد. بگویی مال از ما بهتران بود. تنها باید اعتراف کنی که نخواستی. که می‌شد و نشد. بود و ندیدی. 

حالا حکایتِ بودن شماست. که نمی‌شود گفت این جمعه هم آمد و رفت و نیامدید. نمی‌شود منت انتظار گذاشت گردن شما. نمی‌شود گفت نیمه‌ی شعبان سالگرد آن اتفاقی است که اگر آدم ازش جا بماند دنیا تمام شده و او از چیزی جا مانده. چون شما هنوز هستید. قبل و بعد جمعه. قبل و بعد شعبان. قبل و بعد تمام روزها تا فرصت زنده بودنمان هست. چون برای مردگی برگ گیاهی که برای ماندنش به نور محتاج است، پشت ابر بودن خورشید بهانه‌ی خوبی نیست. 


پ.ن. ای بهانه‌ی بهانه‌هایمان، دعایمان کنید آن روز که آدمها با دسترنجشان تنها می‌مانند، از محرومین نباشیم. 

و انگار کنید همین امروز...

بگذرد ایام هجران نیز هم


و مثلا یکی مثل افتخاری امروز، دیروزی باید نیلوفرانه‌ای خوانده باشد که این عصر جمعه‌ای که آدم دلش می‌خواهد برود توی همان چاله‌ی تاریکی که... و نیست شود، و من می‌خواهم پستی بنویسم که تهش ختم می‌شود به همین چیزها، تلویزیون صدایش را پخش کند که:

"خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن

ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن...."

الحمدلله.*


بیا دارایی‌مان را قسمت کنیم. من از سختی روزهای عادی می‌گویم، تو از آسانی روزهای سخت بگو. من از تشویش و اضطراب مدامی می‌گویم که پیچیده به جان لحظه‌ها، ساعت‌ها و روزها؛ تو از آرامش بی‌پایان و اطمینان و اعتماد به او بگو. من از زیر و رو شدن‌های ناپایدارِ از سر احساس می‌گویم و از افراط و تفریط، تو از اعتدال و میانه‌روی بگو. از ترس می‌گویم، از سکینه بگو؛ از سیاهی ناله‌ می‌کنم، آیه‌ی امید و روشنی بخوان. روی می‌گردانم؛ روی نگردان و امیدوار بمان. عصبانی‌ام؛ آرام باش. زخم می‌زنم؛ مرهم باش. تو به جای همه‌ی ما خوب باش. به جای همه‌ی ما عاشقی کن. آبرویی که ما ریخته‌ایم را تو بخر، زمین را جور دیگری کن؛ و با این همه، به عاشق شدن همه‌ی ما امیدوار باش... 

بیا دارایی‌مان را قسمت کنیم. ما هیچ باشیم و تو همه، و تو باز ما را به اندازه‌ی "خودت" بزرگ بخواهی و پابه‌پای کوچکی‌هایمان صبوری کنی... 

کدام آدمی این گونه قسمت می‌کند که تو کردی، بی‌مزد؟

الا رحمه للعالمین.


* «...و قالوا الحمد لله الذي هدانا لهذا و ما كنا لنهتدي لولا ان هدانا الله لقد جاءت رسل ربنا بالحق... »

گويند: «ستايش خدايى را كه ما را بدين [راه‏] هدايت نمود، و اگر خدا ما را راهبرى نمى‏كرد ما خود هدايت نمى‏يافتيم. به تحقیق فرستادگانِ پروردگارِ ما حق را آوردند.» اعراف، 43.

متاسفم. که ادامه دارد...


«فهم لانفسهم متهمون، و من اعمالهم مشفقون، 

اذا زكي احد منهم خاف مما يقال له، فيقول : انا اعلم بنفسی من غيري، و ربي اعلم بي مني بنفسي، اللهم لاتؤاخذني بما يقولون، و اجعلني افضل مما يظنون، و اغفر لي ما لا يعلمون»


«آنها خويشتن را متهم مي كنند، و از اعمال خود بيمناكند، هر گاه يكي از آنها ستوده شود از آنچه درباره او گفته شده ترسان مي گردد و مي گويد: من از ديگران نسبت به خويشتن آگاهترم، و پروردگارم نسبت به اعمالم از من آگاه تر است. خداوندا! به آنچه آنها مي گويند مرا مؤاخذه مكن، و مرا از آنچه آنها فكر مي كنند برتر قرار ده، و آنچه را آنها نمي دانند بر من ببخش.»


* نهج البلاغه، خطبه‌ی همام در توصیف متقین.

ادامه نوشته

کسی که گمش کرده‌ام امشب آرزوهای بلند دارد...



عصر، عصر شما باشد و آدم کمیل باشد...


التماس دعا.

به تماشا سوگند/ و به آغاز کلام / واژه‌ای در قفس است...


اگر می‌شد تمام واژه‌های سرگردان در فکر آدمهای ایستگاه مترو را در آن‌ بعد از ظهر بی‌زمانی که بی‌شک یک عالمه آدم دارند دنبال تکیه‌گاهی می‌گردند که غصه‌هایشان را به آن تکیه دهند و دور از چشم دوست و آشنا آه بکشند جمع کرد و جایی نوشت، یا اگر می‌شد جرقه‌های آنی فکر یکی از همان‌ها را که غصه از چشم‌هایش سرریز شده و مژه‌هایش را خیس کرده خواند؛ و اگر می‌شد فهمید چطور در قطاری که بی‌تردید دارد می‌رود این همه آدم در خودشان توقف کرده اند و نمی‌توانند بگذرند، می‌شد باور کرد که در عمق درد جایی است که همه ‌چیز روشن‌تر از همیشه و جواب همه‌ی سوال‌های بی‌پاسخ مانده کوتاه و روشن است. جایی که آنچه در گلو می‌ماند فقط اندوه و غربتی است نرم که دیگر چرایی ندارد. اعتراضی ندارد. خواهشی است برای آرام شدن فقط. باورش شده دنیا جای آسایش و ماندن نیست. دلش برای تک تک آدمها و اتفاقاتی که در تمام زندگی‌ مفهومی ازشان چشیده تنگ است، اما می‌داند این قطار "در آن ایستگاهها توقف نخواهد کرد". می‌داند چیزی که می‌خواهد، نه هیجانِ زودگذر اتفاق‌های خوب است نه بودن دیگران. که آدمها همیشه یا آنقدر دورند که نتوانند بفهمندت، یا آنقدر نزدیک که بیرون بودنشان از قالب وجودت آزار دهنده باشد. آدمها همه کسی هستند مثل تو. قطعه‌های گمشده‌ی سرگردانی که فقط در قصه‌ها جور می‌شوند. میانه‌شان با واژه‌های گفته و نگفته به هم می‌ریزد. اسیرند. اسیر جسم. اسیر خودخواهی. اسیر ندانستن. 

اگر می‌شد همه‌ی فکرها و فهمیده‌هایی که روزی از ذهنت/دلت گذشته‎اند را جایی ذخیره کنی و وقت خستگی و تاریکی قلبت بهشان سر بزنی و تصویرشان برایت ایمان ِ تازه شود، می‌شد فهمید دنیا جایی نیست که بشود یک جشن تولد بزرگ ابدی بگیری و آدمها را به هر قیمتی که شده بکشانی خانه‌ات و تا ابد از ته دل با هم بگویید و بخندید. و جایی هم نیست که بشود همیشه نشست و نیست‌ها را حسرت خورد؛ حتی اگر حسرت خوردن شیرین باشد. دنیا همان واگن مترو است که گاهی آرزوها لای درش می‌مانند و قطار می‌رود، و نمی‌شود برگشت. آنقدر کوتاه است که وقت آن آه را هم نداشته باشی. و اگر آن طرف روی سکو بمانی هم هیچ وقت به خانه نمی‌رسی. کپک می‌زنی در حسرت رفتن.

حیف که در لحظه‌های وادادن نمی‌شود روشنی امیدوارانه‌ی بعضی باورها را زنده کرد. نمی‌شود که تازگی مانا نیست. آدم که وامی‌رود فکرهایش هم وامی‌روند. من اما شک ندارم در آن بعد از ظهری که دلم برای همه‌ی دوست‌داشتنی‌هایم تنگ شده بود، بیرون واگن را که نگاه می‌کردم ته دلم می‌دانستم آنچه که می‌خواهم چیزی بیش از تمام چیزهایی است که در این دنیا بگنجد....


تقدیم به همه‌ی دوستانم. 

به یک عالمه نام روشن‌ که از ترس از قلم افتادن نام‌های دیگری نمی‌نویسم‌شان.

هر جا که خاطر خدا در میان است، تن به مخاطره بسپار *


برای یکی مثل من که همیشه مشکلش با خیلی چیزها کم تحملی و عادت نداشتن به سختی بوده، عاشورا با آن شدت مصیبت یک اشاره‌ی بزرگ است به سمتی که می‌گوید تمام این تحمل نداشتن‌ها و نازک‌نارنجی بودن‌ها و ناراحتی‌ها از حال و گذشته، و ترسیدن‌ از اینکه فرداها چه پیش می‌آید، همه‌ی دلخوری‌ها، همه‌ی جملاتی که از جایی در درون آدم برمی‌آیند به اعتراض که "چرا من؟" و "چرا آن‌طور؟"، همه‌ی آن درک‌نکردن‌ها، همه و همه خورده‌ شیشه‌های نفسی هستند که آدم را این طور اسیر خودش کرده و نود و نه و نه و نه و ... درصد سختی‌های زندگی‌ از گور او بلند می‌شود. همه ماده‌های اولیه‌ی ذره ذره پوسیدن‌اند؛ از آن بندهایی‌ که اگر یک روز بنا باشد به انتخاب، و شرط انتخاب خالص و صاف بودن باشد، باید بروند یا رفته باشند که بشود انتخاب.

بعد خوب که نگاه کنی، تاریخ پر است از این اتفاقات. از این مصیبت‌ها. از شعب ابی‌طالب گرفته تا عمار و کمیل و ابوذر. انگار که آن خالص‌ترین آدم‌ها قبول کرده باشند که برای خاطر خدا و برای راحت‌طلبی‌های ما هم که شده، بدترین دردها را طی کنند و از سخت‌ترین‌ها بگذرند تا ما سختی‌هایمان را بهانه نکنیم. تا در آن لحظات سختی که آدم با خودش فکر می‌کند پس خدا کجاست و چرا می‌بیند و رضایت می‌دهد، به آنها فکر کنیم و از بزرگی امتحانشان دلگرم و مطمئن بشویم. تا هر بار که وحشت می‌کنیم از آینده و صورت زشت دنیا با تمام ظلم‌هایش، یادمان بیاید او که "حسین" بود و تنها حسینِ خدا بود، قطعه‌قطعه شد و تمام خانواده‌ و دوستان و عزیزترینانش نه به شکلی عادی، که به شهادت تاریخ به دردآورترین صورت ممکن اسیر شدند. تا یک بار هم که شده ببینیم و بفهمیم که دنیا هر چه هست و هر چه بوده و هر چه خواهد شد، هیچ نیست در برابر آنچه که قرار است از تسلیم شدن و اعتماد کردن به خدا و راه به آن برسیم؛ که اگر درد همیشه درد است و مرهمی لااقل در دنیا و دست‌کم ظاهرا نیست، خاطرِ خدا عزیزتر است از تمام آنچه که یک عمر می‌تواند بر آدم برود...

گفتن از همه‌ی اینها آسان است و عمل کردن بهشان خیلی سخت. یکی مثل من همین که با یک سرماخوردگی با زبان و دلش کفر نگوید هنر کرده‌. 


*: «وَ خُضِ الْغَمَرَاتِ لِلْحَقِّ حَيْثُ كَانَ.»از وصیت‌های امام علی علیه‌السلام به امام حسن علیه السلام.

الا جمیل...


از همان "ان الله جمیل و یحب الجمال"ت باید می‌فهمیدم چه همه‌ی روزهای سخت و چه همین روزهای عادی، همین روزهای بی‌اتفاق ِ ساده و سخت و خوف و رجا، ممکن است قطعه‌های پازل زیبایی باشند که دیدنشان تنها چشم ِ توکل و صبر می‌خواهد...

مهربان‌تر از آنی که بشود تصور کرد، 

و ساخته‌ی دستانت، اگرچه دور باشد از خواسته‌های زودگذر و بچگانه‌ی ما، نمی‌تواند که زیبا نباشد؛ اگر ببینیم و اگر قبل‌ترش به قدر ذره‌ای از آنچه هست، به حکمتت اعتماد کنیم.


حالا اگرچه از مفهوم صبر یک عالمه سال نوری دورم، اما خوب می‌فهمم حکما از توکل بود که بانویی در عظیم‌ترین مصیب آسمان و زمین، جز زیبایی ندید.

«السلام علیکِ یا حبل الصبر»

از ناتوانی آینه‌ها

آینه، تصویر کسی را نشان می‌دهد که اشک در چشمانش حلقه زده و دارد فکر می‌کند دنیا چقدر غیرقابل تحمل است و چقـــــــدر باید صـبر کرد تا تمام شود. آینه، تصویر کسی را نشان می‌دهد که از خواستن ِ بی‌ارزش‌ترین و کوچکترین‌ چیزها هم هیچ وقت سیر نمی‌شود؛ ولع دارد برای خواستن و گفتن و داشتن. و حالا از آن وقت‌هایی است که از این گردش مداوم ِ چشم و گوش و زبان و دل دنبال این همه چیز ِ هیچ‌وقت تمام شدنی خسته شده. خسته شده از این دنیا، از خودش، و از خودش در این دنیا. آینه، یک ناامیدی مطلق را نشان می‌دهد؛ با این حال او فکر می‌کند که ناامیدی مطلق اصلا "نمی‌تواند" وجود داشته باشد؛ مگر اینکه تمام علت و معلول را بریزد بهم؛ مگر اینکه همه‌چیز را یک جا از مفهوم خالی کند؛ آن‌وقت دنیا بشود يک چیزِ پوچِ از روی تصادف. بعد او می‌شود موجودی که این همه می‌فهمد، در يک حجم ِ پوچ و خالی. باز پر از معنا و مفهوم و نشانه. که معناها نقض پوچی اند خودشان... بعد سرش گیج برود از این همه تناقض؛ و دیوانه بشود.

آینه بلد نیست امید را نشان بدهد. بلد نیست چهره‌ی حقیقی چیزها را نشان بدهد. آینه بلد نیست حتی آدم را واقعا همان طور که هست نشان بدهد. نشان به آن نشان که کسی یک روز می‌تواند جلویش بایستد و شاکی از قیافه‌ی نافرمش به این فکر کند که این خودِ واقعی ِ من نیست. این روح من نیست. من در جهانی دیگر شکلی دیگر خواهم داشت. و بعد به کوتاهی این عمر و به جدی گرفتن دنیا بخندد و برای چهره‌ی توی آینه شکلک در بیاورد. آینه عمق بلد نیست. و آدمهای کم‌عمق همیشه دلشان از اینکه آینه هیچ‌چیز بلد نیست و آنها هم بلد نیستند آنقدر در عمق زیبا بشوند که دیگر آینه مهم نباشد می‌گیرد. آینه هیچ وقت نخواهد توانست تصویر بی‌عیب و نقصی از کسی را نشان بدهد، که دلش همیشه گرفته است از اینکه آینه هیچ‌وقت نخواهد توانست...

آینه، آدم نمی‌فهمد؛ همان‌طور که ما. ما که هیچ‌وقت خودمان را نفهمیدیم و ندیدیم. 


1. سال نوی همگی مبارک. به امید آنکه امسال همه‌چیز در ذهن و دل‌ و زندگی‌مان روشن‌تر و پرمعناتر و زیباتر از همیشه شود؛ به نور هدایتش.

2. یک عالمه از دوستان مجازی جا مانده‌ام و انگار این روال قرار نیست تغییری بکند. نیامدن‌ها و احوال نپرسیدن‌ها را بگذارید به حساب سرشلوغی. راستش اما از این وضع جدید ناراضی نیستم؛ زندگی نرمال‌تری است. شما هم مواظب خودتان باشید!

آخر.

تقدیم به دوست عزیزی که امشبم را با لطفش زیبا و معنادار کرد...


در شکم ماهی‌ای آنچنان بزرگ

که "لا اله الا انت" و "انی کنت من الظالمین" گم است؛


حالا مثلا ایوبم.