لبیک.

آنهایی که لبیک گفته اند... آنها... این روزها که داستان شهدای مدافع حرم را می شنوم. این روزها که می بینم پدر بودن، همسر بودن، و رفتن و جا گذاشتن خانواده ات یعنی چی. این روزها که خودم را جای زنی می گذارم که یک روز همسرش دلش را می زند به دریا و می گوید آنچه را که احتمالا مدتهاست با خودش سبک و سنگین کرده. یک روز مثلا پای تلویزیون یا سر سفره. احتمالا قبل تر هم به شوخی سر قضیه را باز کرده و شوخی اش نگرفته. زن دلش می ریزد. اولش محکم رد می کند. می گوید حرفش را هم نزن. می رود آشپزخانه. اما ظرف ها جور دیگری شده اند. بعد هی با خودش کلنجار می رود. هی با خودش کلنجار می رود. این بار جدی ست... آخرش یک روز همه به توافق می رسند که آرامش فرزندشان مهم تر از آرامش بچه های مردم نیست. آخرش به کربلا گریز می زنند و تمام. مرد مسافر می شود.

این روزها... این روزها و آدمهایی که لبیک می گویند هنوز....

 

پ.ن. آخ که ما چقدر به شما مدیونیم. هر روز. هر نفس.

وقتی با اطمینان میگی لبیک یا حسین، ازت می ترسم.

 

پ.ن. آدمایی که تو زندگیشون عملا لبیک گفتن، از این قاعده مثنثنی ن. اونا یه حسرت عمیق و یه سوال بزرگ بی پایان رو زنده می کنن که اگه تا ته زندگیت هم ازش فرار کنی، باید جوابش رو بدی و بری. اینکه خودت و زندگیت رو چند می فروشی؟ با چی معامله می کنی؟