شاید برای اینکه یادم می ماند لازم بود. لازم بود هر روز سرک بکشم به حیاط خانه ی همسایه ی قدیمی و ببینم هنوز حوضشان شکل دیروز است و تویش را برگها پوشانده اند. از آب آبی و گلدان های لب حوض خبری نیست و پس یعنی هنوز از سفری که شاید هیچ وقت برنگردند برنگشته اند. شاید اینکه تا همسایه واقعا همسایه بود حوض و شمعدانی اینقدر معنا نداشت، همان چیزی ست که باید یادم بماند. که بعضی همسایه ها با سفر، با سرک کشیدنم توی حیاط خانه شان، و با ناامید شدن هر روزه از آن آبی قدیمی همسایه تر شده اند و در بودنشان، حوضشان هم مالی نبود. ولی تا وقتی هر روز به حوضی سرک می کشی که معنایی بیش تر از زمان آبادی اش پیدا کرده، هیچ وقت نمی توانی این را بفهمی که به دیدن هر روزه ی حوض های خالی و شمعدانی هایی که دیگر نیستند است که خو گرفته ای، نه به همسایه...