از تفاوت‌ها


به گمانم همیشه می‌دانسته‌ام که محبت جواب دارد و جوابش را بلد بوده‌ام، اما هیچ‌وقت بلد نبوده‌ام با آدمهای نازک و زودرنج پیش بروم. یا از همان اول کنار می‌کشم یا از یک جایی به بعد، آنجا که تفاوت روشن می‌شود به نفس‌نفس می‌افتم. انگار کسی که ذهنیات متفاوت و دید متفاوتی به دنیا دارد یا انتظار متفاوتی از آدمها، سرعت قدمهایش با من نوعی فرق می‌کند. انگار آدمها هر چقدر با هم راه بروند، تا زمانی که شبیه هم نشده‌ باشند از هم جا می‌مانند. همیشه پس و پیشند. این وسط باید تحملی باشد که به گمانم آدمهای نازک و زودرنج معمولا بیشتر دارند و آدمهای کمتر نازک، کمتر؛ شاید برایش نیازمند دلیلی بیشترند؛ مثلا محبتی بزرگتر یا نگاهی خاص‌تر. همین تفاوت خیلی وقتها کار دست روابط می‌دهد و به نظرم تا حدی طبیعی است. 

حالا دلم می‌خواهد به همه‌ی آدمهای زودرنج اطرافم بگویم دنیا را این شکلی نبینید. موجودات دیگری هم در دنیا زندگی می‌کنند که غلظت اتفاق‌ها برایشان فرق می‌کند. موجوداتی هم هستند که جور دیگری نگاه می‌کنند. شاید آستانه‌ی دردشان بالاتر است، شاید تحملشان بیشتر، شاید هم اصلا این طور نیست و فقط منطق یا خلق و خو یا تربیت‌شان متفاوت است. حرف زدن با این آدمها و نشست و برخاست کردن و دوستی کردن با آنها، مثل ارتباط با آدمی از زبانی دیگر است؛ که مثلا ساده‌ترین و بدیهی‌ترین توقعات شما شاید از آن سو، غیرمنطقی و غیرضروری به نظر رسیده باشد.
ادبیات آدمها با هم فرق می‌کند و این وسط رنجیدن از تفاوت‌ها عاقلانه نیست؛ هر چند به آسانی از آن گریزی نباشد. 
اینها را برای آن می‌گویم که رنجیدن از دیگران، رنج و سختی رساندن به خود است و آدمهای زودرنج  تا همیشه از تفاوتهایی که طبیعی است آزرده می‌مانند. وگرنه آن طرف کسی همین حرف‌ها را به خود سخت‌گیر و تفاوت‌ناپذیرم می‌گوید. 

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستند!


یک بازارچه خیریه‌ی مجازی کوچولو تو این وبلاگ برگزار شده.

عینک سیاه


نگاه سردِ پشت عینک سیاه، به نگاه‌ی خسته‌ی ملتمس می‌گوید نه. "نه؛ اسکاج نمی‌خوام." و می‌گذرد.
صاحب عینک سیاه می‌گذرد. نمی‌گذرد. چیزی او را متوقف می‌کند. فکر صاحب آن نگاه می‌آید جلوی ذهنش. احتمالا هفت‌هشت سال از من کوچکتر. خسته. مغرور. دستفروشی که دیگر آنقدر سنش کم نیست که مردم برایش دل بسوزانند و راحت بهش می‌گویند نه. فکر نمی‌کنند که "عجب بچه‌ی خوشگلی، چند سالش است؟" یا "با این سن کم؟؟؟" یا "مدرسه می‌رود؟" "پدر و مادر دارد؟" از صبح تا حالا چیزی نفروخته. کسی اسکاج نمی‌خواهد آن روز و او تا این ساعت روز یک عالمه نگاه مغرور دیده که گفته‌اند نه. بعد هم نگاه صاحب عینک سیاه که از پشت شیشه‌ی عینک اصلا معلوم نیست. صاحب عینک سیاه لبخند نزده. عکس‌العملی نداشته. پس بی‌تفاوت به نظر آمده. کاملا بی‌تفاوت. "نه." قاطعانه و سرد. چند سالی از او بزرگتر بوده. و دختر بوده. احتمالا یک دختر مرفه. از همان‌هایی که چیزی از خستگی او را نمی‌فهمند. صاحب عینک سیاه به بی‌تفاوتیِ دو چشمِ عینکیِ سیاه در نگاه یک جفت چشمِ خسته‌ فکر می‌کند که ته‌مانده‌ی غروری را هنوز همراه دارد. نمی‌تواند نفهمد که احتیاج نداشتنِ اسکاج، در آن لحظه منطق خوبی نیست. برمی‌گردد. "یه بسته بده." "هزار تومن میشه". "خانوم از صبح تا حالا هیچی نفروخته بودم"... چیزی شبیه تشکر...

چقدر چراغ کم دارد این شهر...

همان سرزمین عجایبی که فاحا می‌گفت. سرزمین عجایبِ معکوس. دنیای وارونه. آدمهای وارونه. آدم ِ وارونه یعنی عوضی؟ اینجاست. وقتی یکی از آن دست‌های یخ زده از آستین شهوت و غضب شهروندی بیرون می‌آیند و گریبان بی‌گناهی را می‌گیرند.

وقتی از ما حادثه‌ای رد می‌شود بیزار می‌شوم از این شهر، از شب. و از روز که در پناه عادی‌سازی‌های غیرعادیمان گاهی با شب هیچ فرقی ندارد. حادثه گریزناپذیر است یا عجیب و غیرعادی؟ راستی عجیب نیست که حوادث برایمان مثل دندان کرم‌خورده‌ای شده‌اند که سالهای سال در صلح و صفا باهاشان زندگی می‌کنیم تا روزی که درد به سراغمان بیاید؟ عجیب نیست که عادی شده که جای جای این شهر پر از حادثه باشد؟ که هر روز هی تعجب می‌کنیم و فرداش دوباره از نو؟

چقدر بچه اینجاست! "بخر. تو رو خدا بخر." "نمی‌خرم." دنبالم می‌آید. با خودم قرار گذاشته‌ام از بچه‌ها چیزی نخرم. "دنبالم نیا. نمی‌خرم. تا ته پل هم بیای نمی‌خرم." همین‌طور دنبالم می‌آید. تا ته پل. نیا... نیا...  خیلی کوچک است. خیلی. می‌خرم. "سردمه. سردمه" پسرک مگر چند سالش است؟ دلم می‌خواهد فرار کنم. دلم می‌خواهد نبینم.   -"خانوم تو رو خدا بخر". "همین الان خریدم. چقدر مگر من دستمال کاغذی و فال می‌خواهم؟" این یکی بزرگتر است. می‌خندم و با خنده گمانم می‌توانم قدری از آزردگی‌اش را کم کنم. چقدر بچه شرافتشان را یاد می‌گیرند از کودکی تقدیم عابران کنند. چقدر آسان. و چه می‌دانند این طفلکی‌ها که التماس با شخصیتشان چه کار می‌کند. بچه‌های کی اند اینها؟ چرا مادرشان نمی‌رسد؟ دیگر طاقت دیدن هیچ کودک ملتمسی ندارم. (ندیدن تنها کاری است که می‌توانم بکنم؟...)

این آفت بیخیالی‌ کدامِ ماست که به جان ِ زندگی شهری‌مان افتاده؟ کاش یکی مسئول این همه حادثه بود. یکی که حتی شده بی‌کفایت بود، شده استیضاحش می‌کردند، اما سقوط شهرمان را گردن می‌گرفت.

تقدیم به همه‌ی گرگ‌ها و روباه‌های درون و بیرون و اینور اونور.

میدانی؟ خسته‌ام. خیلی خسته‌تر از آنکه فکرش را بکنی. نه که فکر کنی صبح تا شب نشسته‌ام و غمباد گرفته‌ام. نه. اصلا. همینکه یک ساعتی بیایم اینجا میان بعضی آدمها کافی است. همین که در همین یک ساعت چیزهایی ببینم خلافِ همه‌ی باورهای همیشه خوش‌بینانه‌ام، کافی است. من هی فراموش می‌کنم که آدمها آن خوب نسبتا مطلقی که همیشه در پیش‌فرض ذهنی‌ام تصورشان می‌کنم نیستند. پیش‌فرض‌های ذهنی من چندان سخت‌گیرانه نیستند اما نمی‌دانم چرا اینقدر جا می‌خورم. اصلا انگار همه‌ی حماقت‌های تاریخی‌ام برمی‌گردد به آدمها. به اینکه همه را به دیده‌ی صداقت نگاه می‌کنم، با همه از در دوستی معامله می‌کنم. همه چیز را خوب برداشت می‌کنم؛ و بعد خیلی ساده -طبیعی است- جا می‌خورم.

هیچ اتفاقی نیفتاده. هیچ کس به من بدی نکرده. واقعا هیچ متهمی نیست که احساس بد ِحالایم را به او نسبت بدهم. اصلا نمی‌دانم چرا این چیزاها را که دو ساعت بعد قطعا یادم می‌رود اینجا می‌نویسم. و نمی‌دانم چرا اینقدر شدید و عصبانی. شاید دوباره زده به رگ غیرتم. رگ غیرت انسانیت شکننده‌ترین رگ دنیاست، و آدمها هم هی مثل آب خوردن می‌زنند می‌شکنندش. اینجور وقتها دلم می‌خواهد محکم بزنم توی صورت بعضی‌ها و بگویم: "تو حق نداری کثیف باشی! حق نداری دنیا را مثل خودت کثیف و زشت کنی! حق نداری کثیف بودنت را زیبا جلوه بدهی!"

نمی‌دانم. فقط دارم فکر می‌کنم انگار لازم است هر هشت ساعت یک بار -علیرغم باور و عادتهایم- انگشت اشاره‌ام را جلوی صورتم تکان بدهم و به خودم بگویم: "آهای تو! خیال کن بیشتر از همه‌ی آدمهای این اطراف هستی! فکر نکن هر چیزی که می‌خوانی از عمق صداقت و اعتقاد برآمده. فکر نکن هر حرفی که می‌شنوی از ته دل است. خیال کن همه ریا می‌کنند. خیال کن همه معامله‌گرند؛ سلام بی‌طمع را فراموش کن. خودت را با آدمهایی که این مجازآباد شده لباس گرگ‌صفتی‌ روحشان مقایسه نکن. لبخند خودت را با لبخند عابرانِ دیگر ِخیابان مقایسه نکن. اصلا به هیچ کس اعتماد نکن. نه برای آنکه زخم نخوری. برای آنکه هیچ‌وقت نبینی فروریختن دیواره‌ی باورهایت را. برای آنکه فکر نکنی همه‌ی آدمها یک مشت دروغگوی بی‌مصرف ظاهرسازند."

قرار نبود این طور باشد. قرار بود ما مسلمان باشیم. من خسته‌ام از این همه دروغی که به خودمان و دیگران می‌گوییم و حواسمان نیست. این روزها هی دارم از این چیزها می‌بینم. خسته‌ام از این همه ریا و جانماز آب کشیدنهایمان. خسته‌ام از این اینترنت کثیف، خیابانهای کثیف، آدمهای کثیف. دل‌های کثیف. 


پ.ن. بعضی اتفاقات را از دور که می‌بینی به نظرت زشت‌تر می‌آیند. این متن را کم‌و‌بیش در حالت جوگیرانه‌ای نوشتم. شاید پیازداغش را هم زیاد کرده باشم. با این حال فکر می‌کنم گذاشتنش اینجا بد نباشد، چون هیچ شکی در اصل مطلب ندارم. هر چند می‌دانم خیلی زیاد گنگ نوشته شده. نظرات را نمی‌بندم اما فعلا به خاطر امتحانهایم وقت جواب دادن و بحث‌های طولانی ندارم. در ضمن جهت هدفمندی! کامنت‌ها از همین الان بگویم که "هیچی نشده."!

پ.ن. چه بسیار استعدادهای هنری-فرهنگی-ورزشی-کلامی-چشایی-حرکتی که فقط در ایام امتحانات شکوفا می‌شوند. "یعنی اصلا این امتحانا یه چیزیه ها!" :دی

همه‌ی اقلیت‌ها


به این فکر می‌کنم که اگر همه‌ی دانشکده‌‌ی آدم آنهایی باشند که امروز دیدیم، آنجا درس خواندن باید سختت باشد. هم برای تو و هم برای هم‌راه‌هایت. من اگر بودم، بی‌تعارف، طاقت نمی‌آوردم. و بی‌تعارف‌تر، جوگیر می‌شدم. شبیه می‌شدم به آن آدمها. آن آدمها نه که بد باشند؛ اما دورند گویی. لااقل از دید ما از آنجایی که باید باشند دورند. گاهی پَرتند اصلا.

اگرچه تو میان آن آدم‌های دور باید گاهی سختت باشد؛ اما به این فکر می‌کنم که نفس آنجا بودنتان می‌تواند کار خیلی بزرگی باشد. می‌دانی؟ تضاد غریبی است بین ما و ما. بین نامی که یدک کشیده‌ایم و باطن این نام. وقتهایی هست که به حرفهای کلیشه‌ای ایمان می‌آورم. اینکه می‌گویند مسلمانی در این دیار از هر چیز دیگری غریب‌تر است. آنجا که ظاهر مسلمانی هست و دین افتخار، باطن مسلمانی در حاشیه‌ی ظواهری که شده‌اند ابزار فخرفروشی و شمارنده‌ی میزان اخلاص آدمها، یا گم می‌شود یا اولویت‌ش را از دست می‌دهد. آنجا هم که دین افتخار نیست، اگر مسلمان بودنت را بخواهی در ظاهرت هم نشان بدهی، انگار که عجیب‌ترین اتفاق دنیا رخ داده باشد. من و تو در خیلی شرایطِ این روزها یک اتفاق عجیبیم. در اقلیت نیستیم اما در غوغاهای پنهان بخشی از مردمی که از ما دورند، به شدت محکومیم. هر روز هم گویا محکوم‌تر می‌شویم. این محکومیت البته نباید ناراحتی داشته باشد؛ حتی آن‌طرفی‌اش هم در جامعه‌مان کم نیست؛ اما دیدن آن نفرت حس بدی دارد. نفرتی که نباید هیچ‌وقت باشد و گاهی هست.

برای تو و همه‌ی آنهایی که در این اکثریت ظاهری، اقلیت دینی واقعی هستید آرزو می‌کنم بودنتان هر روز چیزی به دنیای اطرافتان اضافه کند. چیزی که اگر از جنس دین نیست، از جنس تحمل باشد. چون آن کس که یاد گرفته باشد حق دیگران را پاس بدارد، هیچ وقت "دیگری" را به ناحق محکوم نمی‌کند. نیازی که نیست بگویم حواسم هست از دید آن دیگری هم می‌شود به قضیه نگاه کرد؟

مُقام نداره؛ مسئول مُنُم!

یک.
هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نکرده که یک روزی مثلا مجرم باشم یا یک چیزی بنویسم که فیـلـ.تر شوم. آخر من چرا باید مخالف چیزهایی که موافقشان هستم باشم؟ یک زمانی این‌طور فکر می‌کردم. بعد کم‌کم دایره‌ی جرم تنگ شد. یک جور خنده‌داری شد. ولی هنوز هم همین‌طور فکر می‌کنم؛ چون عقیده دارم درستش همین است. عقیده دارم که باید ظرفیت داشت؛ مخصوصا وقتی اینجا اسمش جمهوری اسلامی است. چون هم اسلام این را می‌گوید هم جمهوری. تازه اگر از اساس مخالف خیلی چیزها بودم، هنوز مجرم نبودم. هنوز خیلی راه بود که مجرم بشوم. مگر اینکه کسی عجله داشته باشد برای مجرم ساختن. برای منافق تراشی. برای نفرت پراکندن. این یکی دو سال گذشته، زیاد دچار نفرت شده‌ام. جا دارد که همین‌جا تشکر کنم از تلویزیون عزیز که مشوق اصلی نفرتم بوده، و بعد هم برخوردهای تند. کتابهای گاج هم نخوانده‌ام! کلاس هم نرفته‌ام. دستبند رنگی هم دستم نکرده‌ام. اما در روزهای نفرت هیچ‌وقت فکر نکردم که بزنم زیر همه‌چیز. بعد دلم برای آنهایی می‌سوخت که خیلی دلیل داشتند برای زدن زیر خیلی چیزها. یعنی از یک جاهایی هی دلیل می‌آمد.

دو.

تو خوب فکر می‌کنی. آرام و منطقی رفتار می‌کنی. بعد یک عده این وسط کافه را به هم می‌ریزند. می‌خواهند عصبانی‌ات کنند گویا. همه‌چیز را خراب می‌کنند. شور همه‌چیز را در‌می‌آورند. اصلا نمی‌فهمم‌شان. قصدشان اگر آزار و بیزار کردن مردم باشد، باید بگویم دارند خیلی خوب عمل می‌کنند. اگر چیز دیگری باشد، مثلا حفظ چیزی، دارند گند می‌زنند. بعد این‌طور نیست که فقط اینها باشند. کافه به هم ریزمان برکت کرده. مقابل آنها یک عده خراب می‌کنند با وعده‌ی سرخرمن ساختنی که هنوز خودشان هم به توافقش نرسیده‌اند. نمی‌دانی کدام طرفی. جیک بزنی رفته‌ای توی یک گروهی؛ به یکی فرصت داده‌ای. جیک نزنی به دیگری! تا وقتی شلوغ پلوغ باشد همین است.

سه.

دوست ندارم دوره بیفتم و حرف نوک زبانم این باشد که آزادی نیست. آزادی هست. یعنی باید باشد. دوست ندارم در بازی کوچک‌ها، بازنده باشیم. دلم می‌خواهد به هر طریقی و تا جای ممکن از شیوه‌‌ی احمق‌ها دوری کنیم. وارد بازی آدمهای تنگ‌نظر نشویم. ما بزرگتریم از اینکه اگر رویه‌ی احمقانه‌ای در جایی از کشورمان باب شد، بپذیریم. حتی اگر سالهای سال باب بود باید انتظار تمام شدنش را داشته باشیم. نباید برایمان عادی شود. ما یعنی هر کسی که هنوز مغزش را کرایه نداده، و تاکید می‌کنم، هنوز کینه‌ی کسی را ندارد. هر کسی که با رفتار خلاف منطق و عقل مخالف است؛ هر چیزی که می‌خواهد باشد. از ریختن آشغال توی خیابان، تا تحمل نکردن مخالف و انتقاد و خفه کردن بی‌رویه‌ی اعتراض.*

* گاهی دوست دارم خودم را بگذارم جای آدمهای مسئول و تصمیم‌گیر. جای آدمهایی که مسئول برقرار کردن امنیت‌اند. بعد از دریچه‌ی آنها به قضایا نگاه کنم. از خودم بپرسم: "چه کار باید کرد؟" کار درست... بگردم دنبالش. و گاهی حتی، زبانم لال، به آنها حق بدهم! دوست ندارم فقط معترض باشم. همه اشتباه کردیم تا حدی. 88 را می‌گویم. یک چیزهایی کنترلشان از دست خارج شد. تندروی شد که تندروی شد. این طور نبود که یک طرف حق باشد و یک طرف باطل. تازه اصلا دو طرف نبود؛ خیلی پیچیده‌تر از اینها بود. هر طرفی  از آن همه طرف که بودیم.،خوب نیست آدم معترض ِ چشم‌بسته باشد. چون می‌شود همان آدم کینه‌ای. همان تعصبی که به خشمش آورده، وجودش را فرامی‌گیرد.

چهار.

باید بپذیرید که هر کسی دشمن نیست. بیرون بیایید از توهم. به خدا مردم یاد می‌گیرند، و باید یاد بگیرند که چهار کلمه با کسی که عقیده‌ای مخالف دارد صحبت کنند. حتی اگر غلط باشد. شما نمی‌توانید با خفه کردن از کسی موافق بسازید. مخصوصا از آدمهای عادی بی‌غرض. مخصوصا از جوان‌ها (مثل جوجه‌ی تازه از تخم بیرون آمده‌ای می‌شود که تا چشمش به دنیا باز شده چیزهای عجیب غریب دیده؛ برایش خاطره می‌شود). باور کنید نمی‌توانید. اما حتی می‌شود از مخالفِ عصبانی هم، رفتار منطقی و محترمانه بیرون کشید.

چیزی که فلسفه دارد، دلیل دارد، منطق دارد، پشتش محکم است، نیازی به هیاهو ندارد. این را همه می‌دانند. شما هم بفهمید و آرام بگیرید. بگذارید مردم زندگی‌شان را بکنند. بگذارید مردم یادشان بیاید که سابقأ چطور همدیگر را تحمل می‌کردند. مخاطب صحبتم تویی آقای فیلـتـ.رینگ، آقای بلندگو، آقای مداح!، آقای تریبون، آقای تصمیم‌گیر، آقای پلیس، آقای مجری، آقای عدالت، آقای رسانه‌ی اول، مدیر، مسئول، کارمند جزء، آدم عادیِ جوگیر!،....

+ فیــلتـ.ر شدن طلبه ضد بهانه‌ای شد برای زدن این حرفها. دوست داشتم همه در قالب این نوشته بگنجیم. مثل قالب وطنی که خواه‌ناخواه همه مجبوریم درش بگنجیم. همه که آرام شویم، دور دست تندها نمی‌افتد. شتاب نمی‌گیریم. گرد و خاک نمی‌کنیم.


پ.ن. چند روز است این دیالوگ دوست‌داشتنی بی‌دلیل افتاده توی فکرم: "مُقام نداره؛ مسئول مُنُم!".

همه مسئولیم. و کاش همه فقط حس مسئولیت می‌کردیم. نه کمتر و نه بیشتر.


به همه‌ی آدم‌هایی که وقتی احترامشان را نگه می‌داری فکر می‌کنند احمقی


به جان خودمان ما هم می‌فهمیم. فقط به رویتان نمی‌آوریم! خوش باشید با خیالِ مهم و باهوش بودن و یکی را گیر آوردن.


پ.ن. نمی‌دانم این همه اعتماد به نفس از کجا می‌آید. نکنید این کار را. این همه قربان ِ بچه‌هایتان نروید. پس فردا توهم‌زده می‌شوند توی این جامعه.

حفظ کن آینده سازم، تیزهوشم!

- بذار یکی از سوالای سختشو پیدا کنم. آهان. این یکی خیلی سخت نیست ها! ولی حالا اینو حل کن فعلا.

در حالی که دستش را محکم گرفته روی جواب، سوال را نشانم می دهد. انگشتش را می زنم کنار و انتهای سوال را به زور می خوانم. تا شروع می کنم می گوید:

- رمزش رو داری؟

- رمز؟ یعنی چی؟ صبر کن دارم حلش می کنم.

حالتهای مختلف قرار گرفتن اعداد زوج و فرد را امتحان می کنم. می دانم راه حل من آسان به ذهن بچه ی پنجم دبستان نمی رسد اما فعلا تنها راه به نظرم همین است. فکر می کنم جواب 5 باشد اما هنوز همه ی حالتها را امتحان نکرده ام. اصلا نمی گذارد. همه ش می پرد وسط و حرف می زند. گزینه ها را می گیرد جلوی چشمم. می گویم:

- هنوز کامل حلش نکردم ولی فکر کنم 5 باشه.

یکی صدایم می کند. نمی گذارم جواب را بگوید. می گویم برمی گردم و خودم حل می کنم. حل کردن این چیزها را دوست دارم حتی اگر برای بچه دبستانی ها طرح شده باشد. من که می روم خواهرم را گیر می آورد.

بعد از ظهر دوباره یاد سوال می افتد. می گوید:

- تو این کتابه نوشته می شه 5 ولی آقای ر گفت جوابش غلطه. تو کتاب ... و ... و ... هم جوابش فرق داره. رمزش 1011 ست. 

- چی؟ یعنی چی رمزش 1011 ست؟

احتمالا اعدادی را می گوید که اگر در قاعده مثلث بچینیم جواب بدست می آید.

- خب سر امتحان که وقت نداریم حلش کنیم. "خیلی" طول می کشه! رمزشو حفظم! تو ذهنم حک شده! 10 سال دیگه م یادم نمی ره!

کم کم دوزاری ام می افتد. دلم نمی آید حالت پیروزمندانه ای که از حک شدن رمز  در ذهنش دارد خدشه دار کنم. شک دارم حتی سوال را خوب فهمیده باشد، چون وقتی گفت که اعداد باید یک رقمی باشند کاملا حالت تردید داشت. شب هم می گفت آقای ر برای بچه ها ثابت کرده که 5 غلطه اما من نبودم! 

توضیح اینکه این بچه، بچه ی باهوشی است و من اصلا نمی فهمم چرا باید از این سن نابود شود!

پ.ن.1: نمی دانم زمان ما چند درصد بچه ها برای آزمون تیزهوشان کلاس می رفتند و درس می خواندند، اما حالا فکر می کنم اوضاع خیلی خراب باشد، مخصوصا توی شهرستان ها. جالب اینجاست که تا جایی که یادم می آید آن موقع سوالات طوری بود که وقتی بچه های فامیل می پرسیدند کلاس می رفتی واقعا تعجب می کردم که اصلا مگر با کلاس رفتن می شود قبول شد؟! امیدوارم هنوز همین طور باشد اما با خودم فکر می کنم وقتی کسی روزی چند ساعت تست بزند، چقدر می شود سوال های متفاوتی طرح کرد که بچه ها واقعا با استدلال و فکر  خودشان حل کنند؟!

حیف شد! مهمترین مزیتی که فکر می کردم مدارس سمپاد* دارند این بود که فکر کردن و منتظر جواب نبودن را به بچه ها یاد می دادند.

پ.ن.2: واقعا اگر بچه ی من نوعی (با معیارهای سازمان در سنجش ضریب هوشی) در آزمون مردود باشد، چه اصراری هست در مدرسه ی تیزهوشان درس بخواند؟ این هم مثل تاکید بیش از حدمان روی نمره ی معدودی از درس ها که در مدرسه تدریس می شوند و انکار ِ همه ی استعدادهای دیگر بچه هامان نیست؟ 

پ.ن.3: این ها همه با این فرض بود که سمپاد در مسیر درستی حرکت کند. شنیده ام که مدتی در کما بوده، امیدوارم نمرده باشد.

*: سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان