گفتی که صبر صبر...
پ.ن. همه ی فضیلت های اخلاقی، ضعف های روحی مشابهی دارند که فضیلت نیستند اما با فضیلت ها اشتباه گرفته می شوند. صبر هم از آنهاست.
پ.ن. همه ی فضیلت های اخلاقی، ضعف های روحی مشابهی دارند که فضیلت نیستند اما با فضیلت ها اشتباه گرفته می شوند. صبر هم از آنهاست.
از دنیای یه طرفه خسته شدم. دلم می خواد به آدما بگم بیاین یه کم بشینیم با هم حرف بزنیم. حتی مهمونی ها هم دیگه کوچکترین صفایی نداره، وقتی اگه همه ی فکر و ذکر صاحبخونه زیاد کردن لایه های ژله ها و تعداد غذاهای انگشتی و غیره نباشه، بازم همه ش تو آشپزخونه ست(!) و مهمون حواسش به هر چیزی غیر از اونی که باید. اصلا حواسا دیگه هیچ جا نیست. هیچ جا عمیقا حضور نداریم. باید یه دایره ی خیلی خیلی بزرگ بکشن رو دیوار دنیا و فقط یه سال به همه ی اهالی کره ی زمین بگن به مرکز این دایره خیره بشید تا دوباره بتونیم تمرکز کنیم و بفهمیم کجاییم.
دلم فقط یه سینی چای می خواد و سه چهارتا دوست که یه شب بشینیم تا خود صبح با هم گپ بزنیم و حرفامون تکراری و ملال آور نباشه.
شاید باورتان نشود که خوشبختی بتواند جایی میان چهارراه و میدان ولی عصر باشد که پیرمرد خسته ای با نسخه ی هفته هزارتومنی دارویش سر راهتان می ایستد. خوشبختی من دقیقا همان جا بود. همان سالها که ته کارت عابر بانکم به زور مبلغی جور می شد ولی با همان چندهزارتومن ها انگار تمام محتاجان دوست داشتنی عالم به راهم می خوردند. خوشبختی گاهی رسیدن به همان نگاه خسته است. همان اندوه بعد از رفتنش، و ذوب شدن از غم مردی آبروداری که فکر می کنی هرگز نباید می شکست. آدم مگر به چیزی غیر از آدمیت زنده است؟ من آن سال ها زنده ترین بودم. شاید با غمگین ترین دل ممکن.
این روزها دارم حس می کنم آن سالهای دور را. آن سال های رفته ای که فکر می کردم دیگر برنمی گردند. همین حالا داشتم فکر می کردم که چه دنیای بیخود غم انگیزی ست، که رسیدم به این:
«تنها در ناملایمات زندگی ست که فضایل انسان رشد می کند و به اوج می رسد. وگرنه در غیاب باد، انبوه پنبه چون کوه استوار است.»
رهایم نمی کنی. نکرده ای و نخواهی کرد...