همه ی این حصارهای غالبا نامرئی
پیش نوشت: این پست را می گذارم و شاید بر می دارم؛ برای اینکه سبک تر شوم. همین.
دلم می خواد یه چیزی رو تو این دنیا تغییر بدم اما یه روز خودمم نمی تونم تغییر بدم.
بس که عادت کردم به نتونستن.
عادت کردم به نسبت دادن تکرار روزهام به این شهر و این زمونه ی خاکستری ِ دور از "زنده" گی
دور از همه ی چیزایی که قلب آدما رو یه روز شاد می کرد
تو روزایی که همه با هم بودن، تو حیاط شاید، دور حوض شاید، همه ی فامیل جمع
- با همون مادر بزرگی که بهت گفتم -
تابستونای معنی دار، شلوغ ِ شلوغ از بازی و جنب و جوش
مثل همون بازیا که تا همین چند سال ِ پیش توی حیاط می کردیم و زنده بودیم اون موقع
زنده بودیم نه مثل حالا اسیر
روزایی مثل امروز بهتر حس می کنم اسیرم
اسیر سلولی که در و دیوارش همه خودمم
این اسارت نه از خودم، که از جای دیگه ای آب می خوره
از قواعد
که خودم هی خودمو هل می دم به سمتشون
نمی دونم چه جوری باید ازش فرار کنم
فکرم یخ زده.
این روزا،
از این دنیا فقط "بازی" می خوام
"جنب و جوش" می خوام
"شور" می خوام
همه ی چیزی که گم کردم
همون بازیای بچگی هاست
اون روزایی که خودم بودم
اون روزایی که دیگه نیست و منی که هنوز همونم
آره، همه ی ماجرا اینه
اینکه هیچ عوض نشدم
اما همه چیز عوض شده...
و از همه بدتر، خودم تو عوض شدنش نقش بازی کردم
هااای! خوش به حال دلایی که توی 4 دیوار یه خونه، تو گرفتاری یه شهر، تو روزمرگی یه قرن حس خفگی بهشون دست نمی ده. چه جوری شو نمی دونم و هیچ وقت نخواهم فهمید!
چی میشه این جمعه ها؟
پ.ن. یه وقتایی با خودم فکر می کنم میشه یه روز برم تو یه شهر کوچیک که هنوز خالی از "شور" نشده زندگی کنم؟ بعد به خودم میگم مگه میشه که من ِ عاشق ِ زرق و برق و چراغای این شهر، عاشق پل های هوایی و فرم های معماری و بناهای غول پیکری که آدما رو احاطه می کنن، عاشق ِ شلوغی و مترو و ایستگاههای تاکسی پر از آدم، عاشق پاساژ و ... و ...، از این شهر خاکستری دل بکنم و برم یه جایی که یه جو آرامش داشته باشم؟ عوض ِ این همه مُسکن ِ الکی؟
بازم پ.ن. نمی دونم از این شهره یا از این نوع زندگی یا... از خودم!