خرداد...
ماهی که نه از اول و دومش، که از سوم آغاز می شود، به پانزدهم می رسد و بعد باقی روزها را طی می کند...

خرداد...
در تو همه چیز مخلوط است. از آشوب و دشمنی و دعواهای صرفا سیاسی، از دلتنگی های بر حق و مطالبات درست، از خرمشهر، از امام، از قیام. در تو همه چیز هست اما سیاسی ات می کنند! بگذار بی تفاوت از تو بگذرم.
که نمی توانم.

خرداد...
در تو قطعه زمینی هست به نام خرمشهر. زمین نشانه ی کمی نیست؛ اصل داستان همین یک قطعه زمین است، و زمین عجیب مرا یاد درخت و ریشه می اندازد...

اصل داستان همین یک قطعه زمین است. و ما نشسته ایم به تماشای دریده شدن شاخه های یک درخت. شاخه های یک ریشه، که خودشان به جان خود افتاده اند. علف های هرز هم هستند که خوب می سوزند در آتش، خوب شعله می سازند.

خرمشهر...
دارم به این فکر می کنم تو متعلق به که هستی؟ مال کدام فراکسیونی؟ از کدام جناحی؟ چقدر سهم داری؟...
بچه ها سهمشان را می خواهند! تو را می شود تکه پاره کرد؟

تو این حرف ها را برنمی تابی. تو زمینی و زمین چه می خواهد جز ساکنانی که بهشان برکت بدهد و آنها شکر نعمت خدا را به جا بیاورند؟ زمین اگر ساکنانی ناشکر داشت، چرا نخواهد که مال ِ مردمی بهتر باشد؟ مردمی که قدر بدانند خاک را؟ مردمی که به روی خاک لبخند بزنند و زیر لب شکری بگویند؟

خرداد...
می شود تو را پیمود و فکر نکرد به راه آمده؟

در تو هزاران شهید جاودانه شده، هزاران مادر زجر کشیده و هزاران دختر از اضطراب پیر شده.
در تو خون ها ریخته شده. و من چقدر می ترسم از خون.  (با این همه کیست که نداند این حقیقت تلخ را، که خون گاهی بهای شرافت است؟ بهای بودن دیگری است؟ و کیست که نداند، تلخ تر از آن، همیشه ی تاریخ، بوده اند گرگ صفتانی که سیری شان، به خون وابسته بوده است؟)
در تو خون زیبا شده، قد کشیده، بالا برده.
من نمی خواهم پایین بیایم. کجا بروم؟ به که بگویم؟ چطور بگویم: "جان مادرتان بس کنید!"


تو را پایمال نخواهم کرد. دست کم تلاش می کنم.

پ.ن.: درد ما همه جهل است. خودخواهی و نامسلمانی است. تا زمانی که نداشته باشیم علم و تقوا را، زمین و زمان هم که زیر و رو شود، قدمی به جلو نخواهیم رفت. نخواستی باور نکن!