یک. زن. "به همین سادگی"...

تو در او تنها دو چشم زیبا می‌بینی

او،

یک جزیره‌ی اندوهگین، آرام-بی‌قرار و تنها؛

یک دنیاست...

چشم‌های تو را

با چه می‌توان شست؟؟


دو. نیم‌رخ

چشم و ابروی راستش معصوم بود. مهربان و صادق. یک نگاهِ دوستانه داشت. چشم و ابروی چپش پرسشگر بود. غرور داشت. با نگاهی جسور.

نیم‌رخش را هیچ وقت خودش ندیده بود، ولی آن روز داشت فکر می‌کرد به دیگران، وقتی که نیمر‌خش را می‌بینند. "دیگران" را می‌شد به دو دسته تقسیم کرد: دیگرانِ سمت راستی و دیگرانِ سمت چپی! شاید فقط و فقط یک اتفاق، می‌توانست از او یک مهربان بسازد، یا یک مغرور...


سه. این چشم‌ها

دسته‌بندی دیگران را گذاشت کنار. حالا فقط به این چشم‌ها فکر می‌کرد. زیبا نبودند ولی زیبایی در آنها بود. اصلش خیلی چیزها آنجا بودند... در مردمک‌شان. در عمق ِ مردمک‌شان. 

کودکی/معصومیت/ آرزو/ جسارت/ اراده/ سوال/ قدرت/ اراده/ سوال/ قدرت/ اراده/ معصومیت/ قدرت...

ترسید! نگاهش را از آینه گرفت. کجا را داشت که فرار کند؟ او هیچ شبیه ِ این چشم‌ها نبود...