از کسی تعریف می‌کرد که به تازگی دوستش می‌داشت. با آب و تاب فراوان. من تنها تماشا می‌کردم. با احساس ِ فراوان از خواستن ِ فراوانش می‌گفت. حرفهایش خوب بودند. دوست داشتم بشنوم؛ اما به این فکر ‌می‌کردم که عشق، هر چه باشد، کم است. همه‌چیز نیست. حرفش که به پایان رسید، رو کرد به من:

- "تو چی؟ تو کسی را دوست نداری؟"

- "هیچ‌کس."

بلند شدیم و راه افتادیم. از همان لحظه‌ که قصد کردیم به بلند شدن، من دیگر با دوستم نبودم. نفهمیدم کِی کجا رفت. من با هیچ‌کس بلند شدم، هوا را دادم توی ریه‌هام. با هیچ‌کس شروع کردیم به قدم زدن. با هیچ‌کس تماشا کردیم. از آرزوهایم گفتیم. دراز ِ دراز. آرزوهای آدمی، تمامی ندارند."گفتیم"، چون من نبودم که می‌گفتم و او نبود که می‌شنید. او با من می‌گفت گفتن ِ من را؛ هیچ سوء تفاهمی نبود.

یک تلنگر، یک سوال، یک یادآوری، کافی است برای آنکه دوباره با هیچ‌کس دمخور شوم. با هیچ‌کس حرف بزنم، غذا بخورم، تماشا کنم، داد بزنم، به صورتم آب بپاشم، و خودم را در آینه تماشا کنم.

در آینه بعضی چیزها نمایان‌تر می‌شوند.

من چیز زیادی از او نمی‌دانم. او بیش از فهم من گنگ است. من تمام ِ او را یک معما می‌بینم. او به من ربط دارد. معمای او به حل معمای من گره خورده. این را می‌دانم. و این را هم فهمیده‌ام که هر گونه کسی در هیچ‌کس نمی‌گنجد. شاید اصلا هیچ ‌کسی در هیچ‌کس نگنجد. نمی‌دانم اصلا کَس باید خطابش کرد یا چیز  یا ...

در آینه می‌فهمی، اشتباه است که جهان یک دستگاه ِ نیوتنی ساده باشد. اگرچه آینه، خودش یک دستگاه ِ نیوتنی ساده است.