دلم گرفته.

دلم حسابی گرفته.

خدایا،

شنیده ام که چراهایم را باید خودم پاسخگو باشم

چون خودم زیستم شان. خودم ساختمشان.

دلم پر از آن چراهاست

که می گویند زاییده تفکر نادرست آدمی ست

زاییده باور ِ غلط ِ نشدن. فرزند معلول ِ ناامیدی.

دلم اما آنقدر از چراها پر است که تا با تو نگویمشان آرام نمی گیرد.

راستی چرا همه چراها به آدمها ختم می شود؟

چرا من یک طرف ِ همه چراها ایستاده ام،

و آدمها طرف دیگر؟

دنیا طرف دیگر؟

چرا دلم که می شکند همه پل ها می شکنند؟

و عده ای به شکستن پلهای جهان محکوم می شوند؟

چرا می شکنم، از هر پاسخی که نمی شنوم؟

چرا به سادگی عبور نمی کنم،

از هر عابری که وقتی برای دیدن من نداشته باشد؟

خدایا،

پیش آمده که بعضی آدمها گناهکار زاده شوند،

آنقدر که جواب سلامشان واجب نباشد؟