میدانی؟ خسته‌ام. خیلی خسته‌تر از آنکه فکرش را بکنی. نه که فکر کنی صبح تا شب نشسته‌ام و غمباد گرفته‌ام. نه. اصلا. همینکه یک ساعتی بیایم اینجا میان بعضی آدمها کافی است. همین که در همین یک ساعت چیزهایی ببینم خلافِ همه‌ی باورهای همیشه خوش‌بینانه‌ام، کافی است. من هی فراموش می‌کنم که آدمها آن خوب نسبتا مطلقی که همیشه در پیش‌فرض ذهنی‌ام تصورشان می‌کنم نیستند. پیش‌فرض‌های ذهنی من چندان سخت‌گیرانه نیستند اما نمی‌دانم چرا اینقدر جا می‌خورم. اصلا انگار همه‌ی حماقت‌های تاریخی‌ام برمی‌گردد به آدمها. به اینکه همه را به دیده‌ی صداقت نگاه می‌کنم، با همه از در دوستی معامله می‌کنم. همه چیز را خوب برداشت می‌کنم؛ و بعد خیلی ساده -طبیعی است- جا می‌خورم.

هیچ اتفاقی نیفتاده. هیچ کس به من بدی نکرده. واقعا هیچ متهمی نیست که احساس بد ِحالایم را به او نسبت بدهم. اصلا نمی‌دانم چرا این چیزاها را که دو ساعت بعد قطعا یادم می‌رود اینجا می‌نویسم. و نمی‌دانم چرا اینقدر شدید و عصبانی. شاید دوباره زده به رگ غیرتم. رگ غیرت انسانیت شکننده‌ترین رگ دنیاست، و آدمها هم هی مثل آب خوردن می‌زنند می‌شکنندش. اینجور وقتها دلم می‌خواهد محکم بزنم توی صورت بعضی‌ها و بگویم: "تو حق نداری کثیف باشی! حق نداری دنیا را مثل خودت کثیف و زشت کنی! حق نداری کثیف بودنت را زیبا جلوه بدهی!"

نمی‌دانم. فقط دارم فکر می‌کنم انگار لازم است هر هشت ساعت یک بار -علیرغم باور و عادتهایم- انگشت اشاره‌ام را جلوی صورتم تکان بدهم و به خودم بگویم: "آهای تو! خیال کن بیشتر از همه‌ی آدمهای این اطراف هستی! فکر نکن هر چیزی که می‌خوانی از عمق صداقت و اعتقاد برآمده. فکر نکن هر حرفی که می‌شنوی از ته دل است. خیال کن همه ریا می‌کنند. خیال کن همه معامله‌گرند؛ سلام بی‌طمع را فراموش کن. خودت را با آدمهایی که این مجازآباد شده لباس گرگ‌صفتی‌ روحشان مقایسه نکن. لبخند خودت را با لبخند عابرانِ دیگر ِخیابان مقایسه نکن. اصلا به هیچ کس اعتماد نکن. نه برای آنکه زخم نخوری. برای آنکه هیچ‌وقت نبینی فروریختن دیواره‌ی باورهایت را. برای آنکه فکر نکنی همه‌ی آدمها یک مشت دروغگوی بی‌مصرف ظاهرسازند."

قرار نبود این طور باشد. قرار بود ما مسلمان باشیم. من خسته‌ام از این همه دروغی که به خودمان و دیگران می‌گوییم و حواسمان نیست. این روزها هی دارم از این چیزها می‌بینم. خسته‌ام از این همه ریا و جانماز آب کشیدنهایمان. خسته‌ام از این اینترنت کثیف، خیابانهای کثیف، آدمهای کثیف. دل‌های کثیف. 


پ.ن. بعضی اتفاقات را از دور که می‌بینی به نظرت زشت‌تر می‌آیند. این متن را کم‌و‌بیش در حالت جوگیرانه‌ای نوشتم. شاید پیازداغش را هم زیاد کرده باشم. با این حال فکر می‌کنم گذاشتنش اینجا بد نباشد، چون هیچ شکی در اصل مطلب ندارم. هر چند می‌دانم خیلی زیاد گنگ نوشته شده. نظرات را نمی‌بندم اما فعلا به خاطر امتحانهایم وقت جواب دادن و بحث‌های طولانی ندارم. در ضمن جهت هدفمندی! کامنت‌ها از همین الان بگویم که "هیچی نشده."!

پ.ن. چه بسیار استعدادهای هنری-فرهنگی-ورزشی-کلامی-چشایی-حرکتی که فقط در ایام امتحانات شکوفا می‌شوند. "یعنی اصلا این امتحانا یه چیزیه ها!" :دی