1

"فقط زحمت بکشید یه بک‌آپ از فایلهاتون بگیرید"

خنده‌ام می‌گیرد. خب معلوم است که باید بک‌آپ بگیرم. فکر کن یکی مثل من بخواهد بدون بک‌آ پ این مریض بدحال را بفرستد زیر تیغ جراحی. تازه این بنده‌خدا همه‌ش یک پارتیشن دارد. فقط می‌گویم چشم و گوشی را قطع می‌کنم.

این دو روز با بدبختی زاید الوصفی سعی کرده‌ام از فایلهایم بک‌آپ بگیرم. بعضی وقتها فکر می‌کنم "اگه دیگه روشن نشد"... بعد توی ذهنم حساب می‌کنم که چه چیزهایی را تا حالا کپی کرده‌ام و چه چیز حیاتی‌ای جامانده. عکس‌هایم هنوز مانده‌اند. خیلی بد است که همه‌ی آرشیو آدم یک دفعه از دست برود . با این وجود همیشه یک جایی ته‌ته‌های این فکر که "اگه دیگه روشن نشه"، وقتی به نیست شدن همه‌ی ذخیره شده‌ها‌ فکر می‌کنم، یک آخیشِ یواشکی می‌دود توی مغزم. فکر اینکه آن همه آرشیو و داشته‌هایم را چطور نگهداری کنم، چطور بریزم روی سی‌دی و چطور بینشان بگردم و چیزی پیدا کنم؛ یا حتی چطور همین‌طوری روی کامپیوتر باشند و من فقط ازشان استفاده کنم... اصلا مگر چقدر تا حالا از آرشیوم استفاده کرده‌ام؟ تقریبا همه‌ی آن مهم‌ها را یک گوشه مثل یک گنج نگه داشته‌ام و تابحال نرفته‌ام سراغشان. خواندنی‌ها را هنوز نخوانده‌ام، دیدنی‌ها را خیلی به ندرت می‌بینم. شنیدنی‌ها هم که آنقدر به هم ریخته و قاطی‌پاتی‌اند که. عکس‌های جدیدم را هم که بدم نمی‌آید سر به نیست کنم. بعد از آخرین باری که ویندوز نصب کردم جز یکی دو مورد تقریبا هیچ مجموعه‌ی جالبی نداشته‌ام. همین بهتر که بروند یک جایی خودشان گم‌و‌گور شوند، وقتی دلم نمی‌آید سربه‌نیستشان کنم. 

2

زیادی اطلاعات مریضی عصر ماست. این الان یک جمله‌ی مورد توافق فن و حس بود.

3

یک روز ِ خیلی دوری که داشتیم برای سرگرمی کمد دخترخاله‌ام را زیر و رو می‌کردیم و او هم مثل من حتی به دردنخورترین وسایل بچگی‌اش را هنوز نگه داشته بود، کلی از تفاهممان در آشغال‌جمع‌کنی مسرور شدیم.

یک روزهایی از مدرسه می‌آمدم می‌دیدم مامان دارد کشویم را تمیز می‌کند. دادم می‌رفت هوا! همه‌ی ترسم این بود که نکند یک روز که من مدرسه‌ام مامان دست به کشویم بزند.

4

من همیشه فکر می‌کنم اگر بخواهم بروم جایی، مثلا خانه‌ی خودم، که کمد و انباری به قدر کافی نداشته باشد، چطور بین این همه وسایل بگردم و سوا کنم و بعضی‌هایشان را اینجا جا بگذارم که قطعا برود توی آشغالی؟ اصلا چطور دلم می‌آید همه‌ی کتابهای دبستان تا گور!م را بریزم دور؟ کتابهایی که شاید حاشیه‌شان پر از خاطره باشد. این خرت و پرت‌های دوست‌داشتنی اما بار سنگینی دارد روی دوشم. فکر سر و سامان دادن به این همه خاطره، که روز به روز دارند بزرگتر می‌شوند، دیوانه‌ام می‌کند.

پاهایم سنگین شده... دلم نمی‌آید خاطرات را بریزم دور. دلم نمی‌آید از خاطره‌ها بکَنم.