نمی‌دانم دارد چه می‌شود. به نوسان‌های دائمی حال و احوالم بیشتر از هر چیزی عادت دارم. به دلتنگی و خستگی‌ام عادت دارم. به اشکهایم عادت دارم؛ همانطور که به شاد شدنم از هر اتفاق کوچک.

طاقتم طاق شده اما. فقط گریه است که حالم را خوب می‌کند. تا اشک می‌ریزم خوبم. اشکهایم را که پاک می‌کنم، دوباره همان است که بود. گریه هم ولی مثل همه‌ی چیزهای دیگر این دنیا ظرفیت دارد. تمام می‌شود. مثل طاقت چشم‌ها. مثل خشکی‌ پلک‌هایم. مثل خودم.

نمی‌دانم دارد چه می‌شود. هر چه می‌گردم مصیبتم را پیدا نمی‌کنم. هر چه به آدمهای گرفتار نگاه می‌کنم خودم را نمی‌توانم میانشان جا بدهم. من خوشبختم. ظاهرا خوشبختم. و باطنأ هم، منطقی که فکر کنم، مشکلی ندارم که فراتر از درد دیگران باشد. که آدم ِ بی‌درد آدم نیست، و من  هم خوب می‌دانم که بی‌دردی را نمی‌خواهم. فقط گاهی فکر می‌کنم کاش می‌شد انگشت اشاره‌ام را بگیرم سمتی و بگویم: این است دردم. این است علت بدحالی‌ام. بعد اما فکر می‌کنم ناشکرم. خیلی ناشکر.

خودخواهی تام است این نوشته‌ها. می‌دانم. که آدم ِ بی‌غم آدم نیست. من از لوس شدن و بزرگ جلوه دادن غمهایم بیزارم. که نیستند. می‌دانم بزرگ نیستند. می‌خواهم صبر کنم تا خوب بشوم. خوب می‌شوم و باز خوب نمی‌شود. باز گریه هست. هر چه اشک می‌ریزم.

روزهایی بود که وقتی مستأصل می‌شدم، وقتی درگیر می‌شدم، وقتی از خودم دور ِ دور می‌شدم، گریه برایم آغوش خدا بود که باز می‌شد. من هم دست خدا را می‌گرفتم و برمی‌گشتیم خانه. خانه پر از آرامش بود. خانه حالا گم شده‌است و من خوب می‌فهمم که خودم هستم که گم شده‌ام. که دیگر از آن آرامش اشکها خبری نیست. که دیگر انگار جنس دردم، درد دوری از تو نیست که به تسکین تو هم آرام نمی‌شود. انگار تمام وجودم دور شده از تو. انگار تماما درد شده‎ام. خودخواه شده‌ام. آلوده شده‌ام. بی‌صبر شده ام.

خدا...