چقدر چراغ کم دارد این شهر...
همان سرزمین عجایبی که فاحا میگفت. سرزمین عجایبِ معکوس. دنیای وارونه. آدمهای وارونه. آدم ِ وارونه یعنی عوضی؟ اینجاست. وقتی یکی از آن دستهای یخ زده از آستین شهوت و غضب شهروندی بیرون میآیند و گریبان بیگناهی را میگیرند.
وقتی از ما حادثهای رد میشود بیزار میشوم از این شهر، از شب. و از روز که در پناه عادیسازیهای غیرعادیمان گاهی با شب هیچ فرقی ندارد. حادثه گریزناپذیر است یا عجیب و غیرعادی؟ راستی عجیب نیست که حوادث برایمان مثل دندان کرمخوردهای شدهاند که سالهای سال در صلح و صفا باهاشان زندگی میکنیم تا روزی که درد به سراغمان بیاید؟ عجیب نیست که عادی شده که جای جای این شهر پر از حادثه باشد؟ که هر روز هی تعجب میکنیم و فرداش دوباره از نو؟
چقدر بچه اینجاست! "بخر. تو رو خدا بخر." "نمیخرم." دنبالم میآید. با خودم قرار گذاشتهام از بچهها چیزی نخرم. "دنبالم نیا. نمیخرم. تا ته پل هم بیای نمیخرم." همینطور دنبالم میآید. تا ته پل. نیا... نیا... خیلی کوچک است. خیلی. میخرم. "سردمه. سردمه" پسرک مگر چند سالش است؟ دلم میخواهد فرار کنم. دلم میخواهد نبینم. -"خانوم تو رو خدا بخر". "همین الان خریدم. چقدر مگر من دستمال کاغذی و فال میخواهم؟" این یکی بزرگتر است. میخندم و با خنده گمانم میتوانم قدری از آزردگیاش را کم کنم. چقدر بچه شرافتشان را یاد میگیرند از کودکی تقدیم عابران کنند. چقدر آسان. و چه میدانند این طفلکیها که التماس با شخصیتشان چه کار میکند. بچههای کی اند اینها؟ چرا مادرشان نمیرسد؟ دیگر طاقت دیدن هیچ کودک ملتمسی ندارم. (ندیدن تنها کاری است که میتوانم بکنم؟...)
این آفت بیخیالی کدامِ ماست که به جان ِ زندگی شهریمان افتاده؟ کاش یکی مسئول این همه حادثه بود. یکی که حتی شده بیکفایت بود، شده استیضاحش میکردند، اما سقوط شهرمان را گردن میگرفت.