(آری آری زندگی زیباست؛

زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست ...


توی کَتَم نمی‌رود که زندگی زیبا باشد. می‌بینم. این همه زیبایی را. این همه لطافت چیزی به اسم زندگی را. می‌بینم و آخرش می‌پرسم "که چه؟". وقتی که تمام این زیبایی‌ها آمیخته شده با هزاران رنج‌ و محدودیت‌، با یک عالمه زخم‌هایی که نمی‌شود کاریشان کرد، با آدمهایی که حالشان تاسف‌بار است، با سختی‌ها، با ناتوانی حتی در کوچک‌ترین مسائل. وقتی خودم را به سختی به روزها می‌رسانم و با بطالت و از سر اجبار و وظیفه، و گاها به مدد عشق زندگی می‌کنم، کجای این زندگی زیباست؟ کجای زیبایی‌ای که پر از زشتی باشد، زیباست؟ کجای حال خوبی که پایدار نباشد خوب است؟ کجای خوبی‌ای که مطلق نیست، مطلقا خوب است؟

توی کَتَم نمی‌رود که زندگی زیبا باشد. هر چه فکر می‌کنم می‌بینم ذات مطلق‌خواهم نمی‌تواند این زشت را زیبا ببیند. در این زندگی به جز زیبایی‌های گاه‌به‌گاهِ زودگذری که قسمتت می‌شوند، (مثل طبیعت، دقیقا مثل بودن در زیبایی طبیعت)، فقط و فقط رفتن و مبارزه است که زیباست. رفتن و مبارزه برای کم کردن بار سختی ِ آدمها. برای کم کردن بار ِ رنج خود. برای خلاصی از خود، از دنیا، از تمام چیزهایی که تا پایت در خاک فرورفته باشد هستند...

توی کَتَم نمی‌رود که زندگی زیبا باشد، اما نباید این قدر هم زشت باشد. باید بیش از این قابل تحمل باشد. خاصه برای آدمی مثل من که این همه راحت شاد می‌شود. نمی‌فهمم. ظاهرا نمی‌فهمم این همه سختی از کجاست. این همه سختی ِ ظاهرا بی‌دلیل. این همه سختی‌ای که می‌دانم در ذات زندگی نیست. به خودم مشکوکم. به اینکه این بار را خودم روی دوش خودم گذاشته باشم. بی‌حاصل. فکر ِ اینکه تمام عمر کوله‌باری از ریگ با خودت حمل کرده باشی آدم را می‌سوزاند. به شدت به رنج‌هایم مشکوکم؛ که همان کوله‌بار بی‌حاصل باشند...

خاکی شده‌ایم. و این خاکی شدن مادام که اسیریم زیبا نیست. مادام که اسیریم در رنجیم؛ زندگی زیبا نیست.


... گر بیفروزیش رقص شعله‌اش در هر کران پیداست

ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست*)


* سیاوش کسرایی