ممکن الوجودِ واژههایی که نمیآیند به حیات
ذهنم پر از حرفهای تکراری ِ نگفته است. پر از رازهای بههم بافتهی مجهول از نفهمیدهها. نوشتن و نوشتن و نوشتن از این همه احساس و ادراکِ گنگ اگر دردی را میتوانست درمان کند و رازی را میتوانست برملا کند و قدمی میتوانست پیش، و نه پس ببرد، آنقدر حرف بود که بگویم که کلمه کم میآمد. اصلش کلمه همینطور هم کم میآید. حتی اگر آنقدرها هم حرف نداشته باشی. همین که احساس کنی حرفی در گلویت گیر کرده، چه به کوتاهی یک کلمه و چه به بلندای یک زندگی، یعنی که کلمه کم آمده است. که اگر کم نمیآمد هم، چیزی نبود که بگویی. که دردی را بتواند درمان کند و دردی نیفزاید. که راه را گم نکند. پر از سکوت ِ پر از حرفم. پر از انتظارهای گنگ و مجهول. پر از بیقراری و نگنجیدن. و پر از امکانِ گم شدن در اوهام و بیراهه رفتن.
+ بودن، بیشک چیزی بیش از اینهاست که ما میفهمیم.