تو معما می‌گفتی و من دلم را به رازهای ندانسته خوش کرده بودم. همیشه مستقبل بودی و در راه؛ شاید هم گاهی مسافر و گذرا. بودنت حواله‌ی فرداها می‌شد و نبودنت بخشوده‌ی گذشتِ زمان. تو معما می‌گفتی و من سرتاپا سوال می‌شدم. دیگران قصه می‌خواندند و من سرتاپا گوش. دلم گنج قارونی بود که کلیدش گم شده بود در جایی آنسوی زمان. و از فکر ندانستن، از فکر گشتن و گشتن و امیدِ روشنِ عاقبت روزی یافتن، چیزی در چشمهایم می‌خندید.

آن سوال هنوز اینجاست. آن رازِ نگفتنیِ پر از شور و شوق. از همان اول که همیشه بود، می‌شد فهمید که تا همیشه هم خواهد ماند. دستهایی شاید، به پرسشی اساطیری، تا ابد بالا خواهند ماند...


... شاید روزی از سرزمین بی‌قراری، به آرامشی بی‌نهایت پای گذاشتیم...