«یک جور ارفاق» - داستان مثلا!
"پیچیده در سکوتی سرد
دور از مردمان،
کلماتِ جزیرهای که منم
جان میکَنند که بگویند
صدایم را کسی آیا ...؟"
هی... امروز خیلی احساس تنهایی میکنم. کاش الان یکی بود که باهاش حرف میزدم. از صبح با هیچ کس حرف نزدهام. چه جور موجودی ام من؟ تا آدمها دورم را گرفتهاند دلم میخواهد فرار کنم به خلوت خودم و وقتی نیستند، دنبال بودنشان هستم. دلیل دارد. چون هیچ وقت به همراهیهای عادی راضی نیستم. همیشه فاصله میگیرم. دنبال لحظههای نابم که قرنی یک بار رخ میدهند. دنبال "گوشچشمدل"ی هستم برای شنیدن، دیدن و فهمیدن. کسی که "بخواهد" بشنود، "بخواهد" بداند. "بخواهد" ببیند. و چنین کسی کمتر هست. کارت میزنم و از جلوی تبلیغ فیلمهای روی پرده رد میشوم. چرا اینجوریام؟ چرا مثل آدم نیستم؟.. کمی که فکر میکنم میبینم این منم، و برای اینجوری بودن نباید متاسف باشم. گویا باید زندگی و روابطم را بر اساس شخصیتم تنظیم کنم؛ نه که شخصیتم را بر اساس آن چیزی که معمولا آدمهای نرمال هستند عوض کنم.
مینشینم روی صندلیهای زرد. زردها را بیشتر از قرمزها دوست دارم. شاید چون بعد از ظهر است و خستهام. فقط بدیشان این است که کنار سطل آشغالند. سطل آشغالهای کوچک پلاستیکی که نایلون دارند برای عوض کردن، زیاد بد نیستند. تمیزند. از جنس آشغالها نیستند. دو تا دختر کنارم نشستهاند و درباره دوست مشترکشان حرف میزنند. کم و بیش گوش دادن را دوست دارم. گوش خوبی هستم. اما فرار میکنم. از خیلیها و خیلی جمعها. مثل صبح که ستاره و الهه توی راهرو حرف میزدند و من رد شدم رفتم سر میزم و ادای کار کردن در آوردم. خیلی وقتها الکی خودم را مشغول نشان میدهم. گاهی هم غیرفیزیکی فرار میکنم. میایستم کنارشان و مزخرفترین همراهیها را میکنم اما دلم از جمعشان گریزان است. دلم کجاست؟ کجا میخواهد برود که به هیچ چیزی راضی نمیشود؟ جای بهتری نمیرودها! مطمئنم. ولی میخواهد با خیل آدمها نرود. لج میکند. استثنا هم دارد. بعضی آدمهای خاص. آدمهایی که دوستشان دارم و از بودن باهاشان خسته نمیشوم؛ هر چیزی که بگویند. حتی اگر حرفهای روزمرهای باشد که اصلا دوست نداشته باشم. یک جور ارفاق است. مگر اینکه آنقدر مکرر پرت و پلا بگویند که دیگر خسته شوم. آنوقت نهایتا میشود دوری و دوستی.
صبر میکنم مترو بعدی که خلوتتر است را سوار شوم. تماشای آدمهای آن طرفِ خط از این طرف خیلی لذتبخش و در عین حال غمانگیز است. آنقدر دور هستند که دوستشان داشته باشم. امروز عجیب هوس حرف زدن کردهام. کاش یکی از دوستهام الان بود. از حرف زدن خوشم میآید اما نه همیشه. غالبا درباره چیزهایی که دوست دارم ازشان حرف بزنم کم حرفم. دوست دارم بپرسند. این مدلی هستم. باید بپرسند تا یک عالمه حرف بیاید. از چیزهایی که دوست دارم حرف بزنم بپرسند. ولی چه میدانند من چه دوست دارم؟ عمری دربارهی چیزهایی که عمقِ اهمیتشان فقط ِ فقط در قلمرو شخصی ام تعریف شده، و نه در هیچ دایره العمارفی، ساکت بودهام. معمولا هم جز به اتفاق صحبتی از این جور حرفها به میان نمیآید. فقط یک گوشچشمدل شاید از چیزهایی که دوست داری بپرسد. چه جور چیزی است این گوشچشمدل؟ نمیدانم. فقط میدانم به خواستن ربط دارد. خواستن برای فهمیدنِ یکی دیگر. یک جور ارفاق.