سه معلم...
(نادر ابراهیمی. موضوع مورد علاقهام! :دی)
نادر ابراهیمی مثال نقضی است بر اینکه من ذاتا از شنیدن نصیحتهایی که با شیوهی زندگیم همخوان نباشند گریزانم و همیشه تا حد ممکن از در معرض نقد قرار گرفتن رویهای که نمیخواهم یا نمیتوانم تغییر بدهم دوری میکنم. همهی کتابهای نادر پُرند از آموزش. آموزش باورهای عملی ِ جاری در زندگی. آموزش زنده زیستن و انقلاب کردن بر علیه قالبها. باورهای به عقیدهی من درست، که عملکردم به شدت خالی از آنهاست. اینکه آدمی مثل من عاشق حرفهایی باشد که میداند هیچکدامشان را در زندگیاش عملی نکرده، یعنی پس نزدن نصیحت. یعنی تجدید نظر. یعنی یک گام به جلو برداشتن و از "اجتناب" به "خواست" رسیدن. نادر ابراهیمی و گفتههایش مصداق کامل آن چیزی است که من میخواهم باشم و ابدا نیستم. و اینکه از خواندن نوشتههایش قاعدتا باید عصبی و ناامید بشوم اما نمیفهمم و نمیشوم، یعنی که آموزش ِ درست شکل گرفته و من نادانسته تحت تاثیر قرار گرفتهام.
یک جایی از مستند "سفر ناتمام" جوانی که اسمش یادم نیست میگفت نادر ثابت کرد نسل ما از نصیحت گریزان نیست. راست میگفت. روزت مبارک چندمین معلم تاثیرگذار من!
+ نمیتوانم از روز معلم بنویسم و یاد خانم قاسمی نیفتم. یاد خیلیهای دیگر هم. مثلا خانم بر. و خانم خ.پ. شاید تمام معلمهایم... اما اسم خانم قاسمی را حتی دلم نمیآید مخفف بنویسم. معلمی که همهچیز را بین "همه" قسمت میکرد... دستخطش روی تخته توی ذهنم همانقدر محکم و استوار ایستاده که او گچ را محکم میگرفت و فشار میداد، تا برایمان خوشخط بنویسد و در ذهنمان تا همیشه "حک" کند. دوستتان دارم خانم قاسمی.
+ یک معلمی بود که من بهش بد کردم. سوم دبستان. یک جلسه نگذشته بود که کلاسم را عوض کردم که بروم توی کلاس آن یکی معلم. خیلی روی این موضوع حساس بود. حق داشت چون همهی بچههای خوب را برده بودند توی آن یکی کلاس. خیلی ناراحت شد. آنوقت من که مثلا شاگرد زرنگ مدرسه بودم نتوانستم از وسوسهی آن یکی کلاس دل بکنم و رفتم کلاسم را عوض کردم. خیلی زود پشیمان شدم و تا مدتها هر وقت یاد این قضیه میافتادم عذاب وجدان میگرفتم. همیشه امیدوار بودم یک روزی که بزرگ شده باشم برگردم مدرسه و عذرخواهی کنم و بگویم که آن یکی کلاس اصلا خوب نبود. واقعا هم نبود. هیچ وقت فرصت نشد.