1.

به سراغ من اگر می‌آیید

نرم و آهسته بیایید

مبادا که ترک بردارد

چینی ِ

نازک ِ

تنهایی من.


2.

گاهی یا باید احساس را رها کنی بروی سر مشغولیت‌هایت، یا باید مشغولیت‌هایت را رها کنی و به احساست پروبال بدهی و بگذاری برود. بعد احساست می‌شود پرنده‌ی غمگینی (یا پرنده‌ی شادی) که به هر گوشه‌ای ممکن است سر بزند، بی‌آنکه بدانی کجا رفت و کی رفت و تا کی باز نیامد... حد تعادل کجاست؟ می‌دانی و نمی‌دانی.

پاره‌ای وقتها تویی که احساست را پرواز می‌دهی. تویی که بادش می‌کنی و از آن حجم ِ بی‌نهایتی می‌سازی. منتهی خودش هم خودش را بزرگ می‌کند. تو زمین را شخم می‌زنی؛ او می‌روید. پاره‌ای وقتهای دیگر هم احساس یک گیاه خودروست که بی‌اطلاع و اجازه‌ی تو می‌روید.

احساس سلیقه‌ای است. مثل اثر انگشتت شخصی و یکتا. با این همه خیلی وقتها فکر می‌کنی با او غریبه‌ای. مال تو نیست. چیزی است جدا از تو که از جای دیگری آمده. بعد ممکن است به خودت شک کنی و از خود جدیدت بترسی. نکند عادی نباشی؟ و یا ممکن است به گوشه‌های ناشناخته‌ی وجودت فکر کنی و از عدم خودآگاهی‌ات مطمئن شوی.


پ.ن. حرفم می‌آید. اما پُستم نه. تقدیم به "سطرانه‌" عزیز و "قلم" مهربانم که "پُست" می‌خواستند!