پریدن
بچه که بودیم یک سالی با خواهرم میرفتیم یک استخر دور از خانه. خواهرم آموزشی بود من آزاد. من هنوز خیلی کوچک بودم و باید توی استخر کمعمق آن هم قسمت بچهها شنا میکردم. میرفتم نزدیکترین جایی که میشد صدای مربیشان را شنید، دور از جمعشان میایستادم و یاد میگرفتم. بعد هر کاری میکردند آن طرف تکرار میکردم. طوری که نفهمند. مربیشان فهمیده بود. روزی که میخواست بچهها را ببرد قسمت عمیق و پادوچرخه زدن یادشان بدهد من را هم برد. نگفتم "من آموزشی نیستم". نترسیدم. قبل از همهی آن بچهبزرگها پریدم. مثل همیشه که وقتی هیچکس نیست بپرد میتوانم. بار دوم باید یک مسیر هلالی را شنا میکردیم و میرسیدیم به مربی. ترسیدم. نپریدم. مربی اصرار میکرد. گفتم: "من آموزشی نیستم." آخرش هم هلم داد و با یک وضع فجیع ترسانی رسیدم آن طرف. فکر میکنم تمام دستهای مربی را هم چنگ زدم!
این روزهای پر از خالی، احساس میکنم هیچ چیز جز "من آموزشی نیستم" ازم باقی نمانده. دلم یک کاری انجام دادن میخواهد. دلم پریدن توی یک استخر عمیق خالی از آدم میخواهد. کجاست آن "من"ی که نمیترسید؟
دلم لک زده برای یک منِ فاعل.