جمعهنوشت...
اعتراف نمیکنم. تمام اعترافاتم را میگذارم لای دفتر نانوشتهی مناجاتهایی که به بود نمیرسند. لای دفتر حرفهای نگفتهای که رفاقت هیچوقت آنقدر پا نمیگیرد و برجا نمیماند که گفته شوند. فراموشی همیشه فاصله بوده. غفلت همیشه دور کرده است. تنها میگویم که این شبها نبودنتان به فریاد میرسد. امشب به فریاد رسید. در منی که صاحب هیچ حقی در این باره نیستم. در منی که قرار نیست اعتراف کند.
چقدر چقدر چقدر نیازمند بودنتان هستیم.. غیبت غفلت میزاید. و غفلت هم اگر نبود، ما هنوز جماعتی بودیم با تکلیفِ معلوم اما سردرگم. شدیدا سردرگم. کاش حاضر بودید و میشد ازتان پرسید. میشد این همه سردرگمی را حل کرد. حل این همه گره لاینحل زمین را خواست.
ما خستهایم نه؟ غافل هم که باشیم خستهایم. دیگر نمیشود این دنیا را بدون شما از تناقض گذراند. از جنگ و دعوای ریز و درشت حق و ناحق و نسخههای بدلیشان گریخت. روشنی ِ حق است و این همه حجاب. این همه ظلمت نفس. این همه سرگردانی و شک. این همه سوالِ مایی که هنوز سردرگمیم و خیلی وقتها توان تشخیص نداریم. ما صاحبان دلهای لرزان و قدمهای سست. گاهی احساس میکنم زیر بار این همه سوال پیر میشویم. فرسوده میشویم...
السلام علیک حین تقراء و تبین...
الهم عجل لولیک الفرج..