گاهبهگاه
گاه به گاه یک وزنهی چندتُنی روی شانههای ذهنم سنگینی میکند. وزنهای که انگار مال من نیست، یا آنقدر غریب و دور از من به نظر میآید که نخواهم مسئولیتش را قبول کنم. انگار که رهگذری ناشناس بیاجازه چمدانش را گذاشته باشد روی دوش من و رفته باشد. و چون دیگر نمیشود داد زد که: "آهای! بیا چمدانت را ببر!"، تنها دلم بخواهد از پنجرهی اتوبوس یا قطار یا هواپیمای همیشهدرراهی که سوارم پرتش کنم بیرون. اما آنقدر سنگین باشد و من خسته، که طاقت بلند کردنش هم نباشد. طاقت رهایی از زیر این بار.
ژانر: غُر!
بعدنوشت: خدا را از طبیب من بپرسید / که آخر کی شود این ناتوان به؟
+ نوشته شده در شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۰ ساعت 15:31 توسط من
|