این پست به روشنایی‌ رنگ‌رنگی شهر! تقدیم...


گاهی وقتها دلت می‌خواهد یکی دستت را بگیرد و این‌ور و آن‌ور ببرد. بشود مادری که آمده مدرسه بچه‌اش را بسپارد دست ناظم و بگوید: "مریض بود." و ناظم بگوید: "اشکالی ندارد"، و به تو لبخند بزند و ببردت سر کلاس. معلم هم برای ناظم سر تکان بدهد و دیگر ازت سوال سخت نپرسد و مدام هوایت را داشته باشد. یا بشود بابایی که محکم بایستد و در برابر تمام خطرها پشتت به او گرم باشد. گاهی لازم است چیزی بلندت کند و بنشاندت سر زندگی. برت گرداند از هر کجا. کجایش شاید فرقی نمی‌کند. آنجا که خسته‌ای. آنجا که گم شده‌ای و خیال می‌کنی دیگر هیچ‌وقت پیدا نخواهی شد. وقتی به زمین چشم می‌دوزی و آنقدر در فکرها غرق می‌شوی که دیگر هیچ شمال و جنوبی مهم نباشد.

می‌دانی؟ شاید دستی نباشد. شاید کسی آن بیرون نایستاده باشد که هل‌مان بدهد و ببردمان جایی که باید گریخت. کسی نباشد بگوید: "نترس. من اینجا هستم و نمی‌گذارم هیچ اتفاقی برای باقی روزهایت بیفتد." اما من هر روزی که دلم می‌گیرد، هر وقت کم می‌آورم، هر وقت فکر می‌کنم که خب، چاره چیست؟ و یک توکلت علی‌الله نصفه‌نیمه می‌گذارم تنگش، طاقت خدا تمام می‌شود...

خدا همان دست است. همان که نمی‌گذارد فرو بریزی. نمی‌گذارد غصه بخوری. او تمام غصه‌هایت را صبوری می‌کند. تمام مدت چشم می‌دوزد به حلقه‌ی اشک‌هایی که نشسته به چشمت، و نگاه می‌کند و منتظر می‌ماند. او تمام مدت لبخند می‌زند به تویی که می‌خندی/می‌گریی/آرام می‌شوی/بی‌تابی می‌کنی/می‌رنجی/سبک می‌شوی/می‌لرزی/خسته می‌شوی/ و باز، و باز... و منتظر می‌ماند. پشتیبانت می‌شود. نگه‌ت می‌دارد. لحظه‌های غم‌ت را می‌شمارد و حساب می‌کند.

خدا را چه دیده‌ای؟ شاید روزی از این غم بزرگ شدی. آنقدر بزرگ که آنجایی که دیگر هیچ غمی نیست، تو مبهوت باشی که به کدام لیاقت آمده‌ای و بگویندت به پاداش صبر... خوب است تصورش!

نمی‌دانم. می‌دانم اما نمی‌شود فروریخت، گم شد، تمام شد با او.


نمی‌خواستم یک پست ظاهرا غمگین را بهت تقدیم کنم. نمی‌دانم چه شد یکهو این از دستم در رفت! دوست داشتم شاد باشد و رنگی. همان رنگ‌هایی که دوست داری. این هم رنگی است اما. شاد هم شاید باشد. به نظر من که غمگین همان شاد است. هر دو از جنس حس‌اند و متغیر.

تولدت مبارک دوست همیشه عزیز مهربانم. با یک دنیا آرزوی خوب.... :)