خدا نصیب نکنه
تو بازار، یه بازار شلوغ، سرگرم تماشای منظرهی مغازهها و اجناس و آدمهای در حال گذر، دست کوچیکی که جایی رها میشه از توی دستی بزرگتر. بچهای که به خودش میاد و میبینه کسی کنارش نیست.
باید چشمش رو به کار بندازه. باید دقت کنه این بار. نه به مغازهها. نه به اجناس. نه به آدمهای بیربط. به مادرش فقط. به همون کسی که باید پیداش کنه.
چشمش میخوره به یه چادر سیاه که یه کم جلوتر داره راه میره. قدمهاش رو تند میکنه. تندتر. تندتر. باید بهش برسه. باید بهش برسه. امیدوار میشه. با مخلوطی از اضطراب و امید دنبال چادر سیاه راه میفته. اونقدر دنبالش میکنه و قدم برمیداره تا ...
و فکر کن بعدِ اون همه دنبال کردن خیالِ مامان، اون همه امید بستن به یه پناه، دست گرم، امید یا هر چی، صاحب چادر سیاه برگرده و اون ببینه که زن مادرش نیست...
بعد اون همه دویدن!
و حالا برگشتن تمام راه طی شده... مستاصلِ رسیدن به همون جایی که تازه اول گم شدن بود.
پ.ن. دنیا گاهی بیرحم میشه. و ما نسبت به خودمون، از دنیا نسبت به ما، بیرحمتر.