تهران را دوست دارم. هر چقدر هم که هوا نداشته باشد. هر چقدر هم که شلوغ و آَشفته و سرگردان شده باشد. هر چقدر هم هویت درش گم شده باشد. اینجا هنوز هم آدمهای خوب هست. هنوز هم اصالت‌های پنهان هست. هنوز نیمچه فرهنگی هست. این را وقتی پا به شهر دیگری می‌گذاری و این بار بر حسب اتفاق یا تفاوتی که توجهت را به زشتی‌های فرهنگی دیگر جلب می‌کند می‌فهمی. خیلی جاها هست که حسرت داشته‌های مردمش را خورده‌ام؛ اما در عمق فرهنگشان چیزهای نخواستنی و عادتهای غلط و غیرقابل تحمل دیده‌ام. باید نزدیک شد تا فهمید. هم خوبی‌ها را و هم بدی‌ها را. تهران یک خوبی بزرگ دارد و آن هم اینکه در این سالها بیشتر از خیلی شهرها از رسوم بی‌ریشه و خاله‌‌خانباجی‌ بازی‌ها خالی شده است. و البته این شاید فقط روی مثبت دوری از سنت‌های قدیمی باشد؛ که از آن طرف هم سنت‌های خوب مثل دورهم بودن‌های شهرستانها را از دست داده‌است به حکم شیوه‌ی مدرن زندگی‌هایش. 


و بعد اینکه به این شهر عادت داری. "خانه" است. خیابان‌هایش آشناست و پر از خاطره. هر چقدر هم از وقایعی که گهگاه در این کوچه پس‌کوچه‌ها دیده‌ای دلزده باشی کفش‌هایت خاک این کوچه‌ها را خورده‌اند. این کوچه‌ها را گاهی پیاده گز کرده‌ای. مردمش را تماشا کرده‌ای. بهشان دورادور لبخند زده‌ای. در این کوچه‌ها نسیم بهار و باد پاییز به پیشانی‌ات خورده. اینجا مدرسه رفته‌ای، بزرگ شده‌ای، خندیده‌ای و گریه کرده‌ای.

پ.ن. من تهران به دنیا آمده‌ام اما تهرانی اصیلی نیستم. اصالتم نمی‌دانم به کجاها می‌رسد و از کدام شهرها عبور کرده. مهم هم نیست. شهر آدم جایی نیست که شناسنامه می‌گوید. بعضی شهرها را به حکم شناسنامه‌ای نامعلوم که نمی‌دانم کجای دنیا ثبت شده دوست دارم. مثل آبادان. مثل آذربایجان. مثل مشهد و شیراز. وطن شناسنامه نمی‌شناسد. وطن گاهی همان تعلق است. همان حس آشنا بودن که فقط به اجبار آن قدم زدن‌ها هم بدست نمی‌آید. باید دلت با جایی باشد که عادت از آنجا وطن بسازد.
پ.ن.2. از دورتر که نگاه می‌کنم، هیچ وطنی اینجا نیست.

بعد: امروز تولد دخترخاله‌ام بود که دو سال پیش رفت. به فکر این می‌نویسم که برایش فاتحه‌ای خوانده شود..