صفت مِلکی یک شهر
تهران را دوست دارم. هر چقدر هم که هوا نداشته باشد. هر چقدر هم که شلوغ و آَشفته و سرگردان شده باشد. هر چقدر هم هویت درش گم شده باشد. اینجا هنوز هم آدمهای خوب هست. هنوز هم اصالتهای پنهان هست. هنوز نیمچه فرهنگی هست. این را وقتی پا به شهر دیگری میگذاری و این بار بر حسب اتفاق یا تفاوتی که توجهت را به زشتیهای فرهنگی دیگر جلب میکند میفهمی. خیلی جاها هست که حسرت داشتههای مردمش را خوردهام؛ اما در عمق فرهنگشان چیزهای نخواستنی و عادتهای غلط و غیرقابل تحمل دیدهام. باید نزدیک شد تا فهمید. هم خوبیها را و هم بدیها را. تهران یک خوبی بزرگ دارد و آن هم اینکه در این سالها بیشتر از خیلی شهرها از رسوم بیریشه و خالهخانباجی بازیها خالی شده است. و البته این شاید فقط روی مثبت دوری از سنتهای قدیمی باشد؛ که از آن طرف هم سنتهای خوب مثل دورهم بودنهای شهرستانها را از دست دادهاست به حکم شیوهی مدرن زندگیهایش.
بعد: امروز تولد دخترخالهام بود که دو سال پیش رفت. به فکر این مینویسم که برایش فاتحهای خوانده شود..