پیمانه را از بار بیرون می‌آورند و به من نگاه می‌کنند. خیره و متعجب. من دزد نیستم. نمی‌دانم این پیمانه چیست و از کجا آمده توی بساط من. من از این پیمانه‌ی ناشناس بیزارم. از این اتفاق بیزارم. از همه‌ی چیزهایی که بی‌خبر آمدند و خودشان را به من چسباندند بیزارم...


و شاید هیچ وقت نفهمی راز پیمانه‌ای را که در سرزمین یوسف نگهت می‌داشت..