خواب می‌بینم. خوابهای آشفته اما نزدیک به واقع. انگار همین وقایع روزمره که شبیه فکرهایم مشوش و به هم‌پیچیده‌ شده‌اند؛ آنقدر که وقتی بیدار می‎شوم باید فکر کنم تا بفهمم چیزی که در ذهنم است واقعی نیست و فقط خواب دیده‌امش. از آن خوابهایی که می‌شوند اطلاعات اضافه‌ی هماهنگ نشده. مثلا می‌توانند باعث رنجش تو از کسی باشند که خارج از خوابهایت آزارش هیچ وقت به تو نرسیده. خوابهای صبح، بعد از بیداری و دوباره خوابیدن.

ذهن خیلی شبیه این خوابهاست. خیلی چیزها را در خودش می‌سازد. همین وقایع روزمره را می‌گیرد و سر و ته هر چیزی را به هر جایی که بخواهد وصل می‌کند. نمی‌دانم از کجا و بر اساس کدام تمایل، گرایش یا حقیقت. بدی‌اش این است که تا آخر دنیا باید فکر کنی که بفهمی فلان اتفاق یا برداشت یا تفکر ساخته‌ی ذهن توست یا برشی از واقعیت.

پ.ن. اصلا، واقعیت چیست؟؟

من هیچ‌وقت اینقدر نسبی‌بین نبوده‌ام. اعتقاد دارم که حقیقت و واقعیت یگانه‌ای ورای برداشت‌های متفاوتی که از ابعاد مختلف آن واقعیت دیده می‌شوند وجود دارد. هیچ وقت مثلا در خواب خودم را پروانه‌ای ندیده‌ام که بعد از خودم پرسیده باشم نکند پروانه‌ای باشم که دارد خواب می‌بیند انسان است! ذهن اما چیز خیلی پیچیده‌ای است. گاهی از دستش دیوانه می‌شوم.