همچینجوریها
سرم که شلوغ میشود انگار کلا کور و کر و لال باشم. انگار نه خانواده را میبینم نه دوستان را. بعد نه که نبینم، زیرزیرکی از لابلای ورقهها ذهنم میرود سمت صداهایی که از دور میآیند و اس.اماسهای جواب نداده و کادوی تولدهای در راه که باید بخرم و لبخندهای جامانده و فیس بوکِ چندماه چک نشده و به خودم میگویم حالا وقتشان را ندارم. احتمالا دارم ولی از یک حس مجازی دستم نمیرود به علیک سلام و توقف و احوالپرسی و لاگین. بعد یاد جوابهای سرسری و الکی دویدنهایم و همهی پاسخهای مانده میافتم. جواب سلامها و حرفها را آرشیو میکنم جایی میان برگهها و اضطرابها و تاریخهایی که باید بگذرند، و منتظر میشوم سرم خلوت شود تا برگردم پیش دنیا. بعد فکر میکنم چه بد میشود اگر دنیا یک جایی میان این روزها تمام شود!
پ.ن. بچهها همیشه بعد امتحان میگفتند چرا اینقدر رفته بودی توی برگه؟ مگر نگفتیم دستت را باز بگذار؟ من اصلا یادم نمیآمد.
انگار پیش همهی آدمها و با فکرشان، ولی توی یک محفظهی شیشهای مجزا.