دستهایی که امروز به کار نیایند...
یک وقتهایی دلم میخواهد میشد پناه همهی بچههای بیپناه دنیا باشم. بروم از دست تمام پدر و مادرهای دیوانه نجاتشان بدهم، از دست فقر نجاتشان بدهم، از دست جهل آینده نجاتشان بدهم. بعد خوب که فکر میکنم میبینم تلخیاش این است که چنین چیزهایی نشدنی نیست و ما همه هی یادمان میرود. فقر را، نیاز را، کودکان بیسرپرست را. که چقدر ساده از دستمان کارهای کوچک برمیآید و ما هی دوباره آه میکشیم از ناتوانی و بسته بودن دستهایمان. میترسم دیر شود روزی که بفهمیم واقعا از دستمان کاری ساخته بود. که مثلا غصهی فلانی و مشکل لاینحل فلانی را اصلا از همان اول برای دستهای منجمد ما ساخته بودند.
ما که نباشیم یکی دیگر پیدا میشود که کاری کند. بدیاش این است که آدم از کنار دردها میگذرد و نمیفهمد. و بدتر اینکه همین را هم میداند و این چیزها را مینویسد.
+ نوشته شده در یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۰ ساعت 20:42 توسط من
|