پنهان.
تو باید به رنگها جان بدهی. رنگها ولی در هم و برهمند. آشفته و مشوش. کسی نمیداند چه چیزی کشیده شده. نه نقاشیات را میشود دید نه رنگها را میشود تشخيص داد. این یعنی سردرگمی. این یعنی که اين من نیستم؛ اضطراب است که خيابانها را گز میکند. من گم شدهام. گم شدهام با تمام شواهد. اين تشويش و ندانستن، اين درهمبرهمی رنگها، اين شاهد بزرگ که زندگی نباید اين باشد که هست... میترسم از اينکه هیچوقت هیچچیز اين معما را نفهمم. نبينم رنگها را. نفهمم جای چه چیز خالی است و کجاست. هیچ جایی نروم آخر.
تو که باشی باید به رنگها جان بدهی. باید بدهی اما رنگها ...
«و من الناس من یعبد الله علی حرف»
پ.ن.
اين یکی دوماه پرمشغله دارد تمام میشود و من خودم را خوب میبینم که در
شلوغی روزها چقدر شکننده و ضعیف و بیايمان میشوم و وابستهی اتفاقات
لحظهای. کوچکترين اتفاقی را آنقدر جدی میگيرم که انگار قرار است حکومت
کند. همينم من. همين منِ ناامید و عصبانیِ روزهایی که جُرمشان فقط مشغله و خستگی
موقت است.
+ نوشته شده در جمعه ۵ اسفند ۱۳۹۰ ساعت 3:54 توسط من
|