مدتها بود گرفتار "جاذبه‌ی کتابی" نشده بودم. از اینها که مثلا هی دلت بخواهد مهمان‌ها دیرتر بیایند که بروی یکی دو فصل کوتاه ديگر بخوانی. یا دلت بخواهد هوا روشن بروید مهمانی تا توی ماشین بخوانی. امشب که کتاب تمام شده دارم به سبکی یا سنگینی حرفهایی که قرار است زده شوند و قیمتشان و تاثیرش روی حال و روز خواننده‌ها فکر می‌کنم. نمی‌دانم اگر نویسنده باشم همچین کتابی می‌نویسم یا نه. که حتما یک عالمه حرف دارد و بیشتر از حرف نقل واقعیت است اما تمام که می‌شود یک عالمه غصه‌ناک می‌شوی و دلت می‌خواهد یک دیواری پیدا شود که سرت را بکوبی تویش! مثلا گوگل پلاس فيـ.لـتر نباشد تا یک کمی حواست را از سنگینی آخر داستان پرت کنی. سخت است آدم بین گفتن حرفهای تلخ یا نگفتنشان سکوت را انتخاب کند!

پ.ن. بعدترش دارم فکر می‌کنم هر کتابی را کسی می‌خواند که دست کم تا حدی مخاطب آن باشد، و در مورد خیلی از کتابها، مخاطب آدمهایی هستند از جنس آدمهای همان داستان و با همان تجربه‌ها. پس انتقال تجربه مطرح نیست. آموختنی در کار نیست. فقط رد و بدل کردن حس‌های مشترک است. یک جور تبادل غم‌ها بین کسانی که آن غم را چشیده باشند. یک سوگواری مشترک شاید. (خودآزاری نیست خواندنشان؟)

پ.ن.2. فکر می‌کنم ایده‌آل‌ترین حالت آن است که آدم خودش را مسئول تمام چیزهایی بداند که می‌نویسد. با همه‌ی تبعاتش. به این معنا خیلی‌ها نمی‌توانند نویسنده باشند، یا لااقل خیلی چیزها را نمی‌توانند بنویسند. نگفتن بیشتر وقتها هنر بزرگتری از گفتن است.

بر فرض مثال: همین پست‌های غمگین و تیره و تاری که توی وبلاگ‌هایمان می‌نویسیم! :دی