اقامت در فرودگاه
زیر و بم اتاقش را به فراموشی سپرده بود و داشت زندگیاش را میکرد. گنجهها، کشوها، زیر تخت. فقط به دمدستیها رجوع میکرد. کافی بود در ِ یکی از آن کشوهای پشتی را که تا همین یک سال پیش روزی هزار بار باز و بسته شده بودند را باز کند تا ببیند چقدر چیزهای نصفه و ناتمام آنجا جا مانده است و ...
مانده است و ....
زندگی همیشه قانون کارهای نیمهتمام را نقض کرده بود. راهها را جابجا کرده بود. روزها را تکان داد بود و آدمها را به هم زده بود. زندگی با ناتمام گذاشتن چیزهای با اهمیت، اولویتها را بر هم زده بود. با نشان دادن چهرهی آدمها، امید بهشان را شکسته بود؛ و با نقض قضاوتها، اساس اعتماد را زیر و رو کرده بود.
حالا هم، اگر میخواست در ِ کشوهایش را باز کند، خیلی چیزها برای گفتن بود. اما همان چیزها، همیشه همان را گفته بودند که باز نشدنشان در این مدت داشت میگفت.