می‌دانی خدای من؟ دردم از این می‌گیرد که این واژه‌ها هم کاری برایم نکردند. نه این واژه‌ها، نه این واژه‌های آواره که مثل بت‌های جاهلیت مالک سود و زیان خودشان هم نیستند؛ نه این واژه‌هایی که گفتن را خوب بلدند و تحول را نه؛ آن واژه‌های شایسته‌ی گفتن، آن دعاهای زیبا. از زبان مردی که گفتن و خواستن و مناجات را روسفید کرده است... آن‌ها هم نتوانستند دیوارهای زندانی که از نمی‌دانم‌چه ساخته‌ام را ویران کنند. فوقش این می‌شوند که از یک آدمِ گم، از یک آدم ِ عمیقا گم، کسی بسازند که می‌داند، که هنوز یادش نرفته، هنوز آن قدر غافل نشده که غرق بشود؛ نفسش می‌آید و می‌رود اما... اسیر است. بدجوری اسیر است. یک حیرانی همیشگی. یک تنهایی نامرئی منزوی. در قفسی که از زندگی ساخته است. که از خودش ساخته است. از همه چیز ساخته است.

دردم از این می‌گیرد که رمضان است و تو ترحم می‌کنی و می‌بخشی و نزدیک می‌شوی به ما، این واژه‌ها هم می‌آیند وسط، با هم دوست می‌شویم حتی، اما غبار نمی‌رود... نمی‌رود که نمی‌رود. این قفل‌های بسته نمی‌شکنند. گاهی سنگینی دیوار یک عمر آوار می‌شود روی شانه‌هایم. ای کاش سفرم دهی. ای کاش سفرم دهی خدای خوب من. پاهایم خسته‌اند از این بازیِ دایره‌وار رفتن. می‌خواهند بی‌برگشت بروند. دور شوند. یک بار هم که شده دور شوند. 

هر چه از شوق پریدن داشتم پرید. چیزی برای بخشش در دستهایم بود که گم شد... دوست دارم آن‌قدر دور شوم که فقط چیزهایی ببینم که ندیده‌ام. صداهایی که نشنیده‌ام. خواندنی‌هایی که نخوانده‌ام. نه از این جدیدهایی که فقط ظاهرشان عوض شده. نه. یک چیز ناب. یک معنای تازه که تازگی‌اش از خودم باشد نه از تازگی معنا. دیدنی‌هایی که عوض شده باشند. صداهایی که عوض شده باشند حرفهایی که تازه شده باشند. که مثل یک گیاه جوانه بزنم. 


و آنقدر دور شوم... آنقدر دور شوم... آنقدر دور شوم که...

که فردایم مثل امروزم نباشد. هیج‌جای فردایم. هیچ‌ جایش...


(فقط تو می‌دانی این حاجت یعنی چه، و من می‌دانم که حالا حاجت، یعنی همین. هیچ‌کس تا بحال زندانبانی بدتر از خودش نداشته است.)