از چه شکایت کنم؟
این روزهایم شب قدری میخواهند که آدم را مجبور کند از ترس از دست دادنش هم که شده، بیدار بماند و چند ساعتی واقعا زندگی کند. در حضور. همین قدر که یک روز بتواند بگوید از این بیست و اندی سال، چند ساعتی هم زنده بودهام.
- هر چقدر گناهکار، هر چقدر خسته، هر چقدر دور و گم شده در غبار، سر بگذارد به شانههای آرامش تمام نشدنیاش. برسد به گنج نابی که فقط همانجا و با او پیدا میشود. زمان بایستد -
شبی که تا صبح خیال کارهای مانده ساعت را نشان آدم ندهند. که بیهوده کارها مهم جلوه داده نشوند. آدم بیخیال زمان بنشیند به تماشای سکون و آرامشِ نیایش. و بعد دغدغهها به اندازهی طبیعی خودشان بازگردند. و همهچیز به اندازهی واقعی خودش نزدیک شود. دنیا کوچک شود آنقدر که آدمی، دیگری شده باشد.
دریغ، که من هیچوقت فردای هیچ شب قدری را خوب نزیسته ام...
*و درد این است: امشبی که اینها را کسی در من مینویسد، شبی ست از شبهای همان خدای صاحبِ قدر، که در امشبی از عمرم، مثل یک معدنِ الماس ِ کشف نشده رها میشود و به دنیای عدم میپیوندد....
(+)