یک جایی آن ته قلب آدمها هست که می‌داند. می‌فهمد حق با کیست. این همان نقطه ی روشن است که وقتی زهیر راهش را کج کرد و امام آمد دنبالش، یک دفعه همه چیز را برمی‌گرداند. همان نقطه ی روشن است که نمی‌گذارد حر را، که یزیدی بماند. دلم به آن نقطه‌ی روشن خوش است. به اینکه قلبم هنوز زنده است و تمامأ نمرده. هنوز چیزهایی را حس می‌کند. هنوز می‌تپد. دلم به آن نقطه‌ی روشن خوش است و به نمردن دلم. و به اینکه امامم مرا از کسانی بخواهد که صدایشان می‌زند امیدوار...


پ.ن. نوشته بودم از این ترس و اضطراب و حس در خود پیچیده شدن همیشگی، از این روزهایی که فکر می‌کنم نکند آن جا مانده‌ای باشم که صدایش می‌زنند و تا بیاید کارهایش را راست و ریست کند کاروان رفته است. نکند بمانم بعد از او. نکند اصلا صدایم نزنند. نکند "یا لیتنی کنت ترابا"ی بنده ی دنیا بودنم بمانم... 
نوشته بودم و ثبت نشد. که ای کاش دروغ باشد. ای کاش دور باشد از ما، از من. 
پ.ن. نخواه که خسر الدنیا و آلاخره باشم...